جان سخت...

امروز روز سختی بود. تیر خلاص به برنامه ها و آرزوهام زده شد. روزی که استادم تو چشمم نگا کرد کرد و گفت "من استاد راهنماتم پس هرکاری که دلم بخواد میکنم". تنها چیزی که دلمو آروم میکنه اینه که مثل یه ترسو گردن کج نکردم و بگم حق با شماست. منم خیلی چیزا رو بهش گفتم. همه حقایی که خورده بود... به جز یه مورد که نتونستم بگم ولی کاش تونسته بودم... اینکه نتونستم به یه آدم زورگو حالی کنم که یه هفته ای نمیشه پایان نامه نوشت، اینکه بهم گفت توام مثل بقیه ماست مالی کن بره، این که تهدید شدم به نمره 14، اینا اصلا مهم نیست ... اینکه نتونی در مقابل ظلم یه ظالم وایسی خیلی سخت تر از ایناست. اینکه تو موضع ضعف باشی و یه ظالم تو موضع قدرت ... این که دانشجو قربونی بازی قدرتشون میشه، بازی پول پرستی شون، ...



  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۲۵ دی ۹۵

مرا به خیر تو امید نیست ...

امروز 23 دی ماه 95 است. امروز من دانشجوی ترم آخر کارشناسی ارشد در کشوری هستم که کم کم به جایی رسیده که کسی برای مدرک کارشناسی ارشد تره هم خورد نمی کند. دانشجوی ترم آخر رشته ای که ترجیح دلم نبود اما انتخابش کردم تا روزی مهندس به درد بخوری بشوم برای مملکت نفت خیزم ... دانشجوی ترم آخر در دانشگاهی که ترجیح دلم نبود اما انتخابش کردم تا شاید گره ای از گره های بخشی از صنعت کشورم باز کنم و بعدها خیلی ها به این خیالم و این تصمیمم خندیدند... من دانشجوی در آستانه دفاعی هستم که مثل تاجری که یک عمر اندوخته اش را در انباری آتش زده اند ته دلش غصه ای نشسته... مهندسی در آستانه وارد شدن به بازار کار که تازه فهمیده وضع انصاف آدم ها خراب تر از آن است که بشود امید به پیشرفت کشور با این اوضاع داشت ... تازه فهمیده هر کسی که بخواهد واقعا کار کند به ریشش می خندند. تازه فهمیده که "ساکت باش و عبور کن تا لهت نکنند" جمله ای ست که این روزها مد شده ... کسی بیاید صدایش را به من قرض بدهد تا بلندتر فریاد بزنم " دنیا بازیچه ای بیش نیست مردم...، به خدا پول هایی که به ناحق میخورید جز حسرت، چیزی به شما ارزانی نمی کند ..."

 

+ گاهی می شود اندوه ته نشین شده در دل را با لبخند کسی شست ... دلت همیشه شاد حریر بانو ...

 

 

+وای که چه نعمتی ست داشتن کسی که به او بگویی حالم خوش نیست، برایش حرف بزنی، بعد این موزیک را برایت بفرستد، بگوید چشم هایت را ببند و گریه کن ...

 

 

+ موقت نوشت : بشتابید ... کتاب های رضا امیرخانی با 50% تخفیف در فیدیبو ... :)  

 

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵

راز سر به مهر ...

آخرین باری که سیاسی نوشتم، برمیگرده به شش سال قبل، همون شلوغی های معروف ... خیلی هم سیاسی نبود البته ، بیشتر ولایی بود ... برای نشریه بسیج دانشگاه یه مطلب نوشتم... و بعد از اون دیگه هیچوقت به خودم اجازه نوشتن از دنیای سیاست رو ندادم. حس میکنم توی این وادی سرگردون تر از اونم که چیزی برای ارائه داشته باشم... اگه قرار به اعتراف باشه ، اون زمان هم واقعا جهت گیری مشخصی نداشتم، می دیدم که خیلی اتفاقات پیچیده ای اطرافم میفته و من یه سال اولی سرگردون توی یه دانشگاه به شدت سیاسی، در واقع پاتوق سیاسی همه دانشجوها ... و تنها چیزی که میدونستم این بود که نمیتونم این "مرد" رو دوست نداشته باشم، نمیتونستم بپذیرم که ممکنه توی جبهه مخالفش بایستم و فکر کنم. از اون موقعا شیش هفت سال میگذره، من با وجود تحقیقات و مطالعات زیاد، بازم نمیتونم بگم کدوم وری هستم، مثل همون موقعا دوست دارم یه حزب جدید، یه جناح جدید، یه تفکر جدید وجود داشته باشه و من بتونم توی اون جبهه قرار بگیرم و هنوز تنها چیزی که میدونم اینه که نمیتونم این "مرد" رو دوست نداشته باشم ... خیلی ها سعی کردن با انواع شبهه ها نظرمو عوض کنن اما ... اینو نوشتم که برسم به امروز ، به تشییع آیت الله هاشمی رفسنجانی، به اینکه تقریبا اولین کسی بودم که به خیلی ها گفتم ایشون فوت کردن و عکس العملا چقدر جالب بود ... و چقدر متفاوت، بعضی ها خوشحال، بعضیا غمگین، بعضیا مبادی اداب، بعضیا همچنان توهین ... من اما شوکه شدم، نمیگم ناراحت بودم چون هیچوقت دید مثبتی به عملکرد ایشون نداشتم، ولی واقعا متاثر بودم... چقدر مرگ به آدما نزدیکه... امروز ایشون با اعمالشون و یه عالمه رازهای سر به مهر کنار امام دفن شدن. ان شاء الله که روحشون قرین رحمت باشه ... حضرت آقا هم توی پیام تسلیتشون هم نماز امروز، مثل همیشه صلابت و استواری عقیده شون رو به رخ کشیدن، اما خیلی از سران به سرعت جهت گیری هاشون رو عوض کردن، و حرف های جالبی زدن ... همیشه وقتی این چیزا رو می بینم دلم میخواد میتونستم دنیای کثیف و پر از نیرنگ سیاست رو از رو کره زمین محو کنم ...


من از امروز نوشتم نه به خاطر اینکه علاقه ای به دنیای کثیف سیاست دارم... نوشتم برای اینکه بگم، ما خیلی خسته ایم، ما خیلی سرگردون و تنهاییم ، ما خیلی می ترسیم از این دنیای بدون شما، اینو امروز نوشتم که بگم آقاجون هنوز وقت اومدن نشده؟ اینو امروز نوشتم که بگم آقا جون نشه روزی برسه که ما رو هم توی قبر بذارن و ما چشممون به دنیایی که شما پادشاهش باشی روشن نشده باشه ... اینو نوشتم که بگم من خیلی شرمنده ام که هنوز توی تشخیص سطحی ترین مسائل مشکل دارم ... خودت دستمو بگیر ... من و امثال من برای شما یار نمیشیم ...کمکمون کن که لااقل سربار و کوفی صفت نباشیم... ادرکنا یا صاحب الزمان ... اغثنا یاابن الحسن ...

  • •✿ آرورا ✿•
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵

صفحه اول

یادمه از بچگیام، از همون اولا که تازه نوشتن رو یاد گرفته بودم، روی صفحه اولا یه حساسیت خاص داشتم، فکر کنم همه همینطور باشن، معمولا صفحه اول دفترا از همه صفحه های بعدش خوش خط تره، با حوصله بیشتری نوشته میشه ... نوشتن این مطلب منو یاد دفتر صدبرگایی که داشتم انداخت، وای که چه لذتی داشت باز کردن جلد دفتر و مواجه شدن با اون سفیدی محض... یه عالمه جا برای نوشتن ...

یاد اولین دفترای سیمی ... یادمه که با داداشم رفته بودیم برای سوم دبیرستانم لوازم التحریر بخریم، تا اون موقع هیچوقت دفتر سیمی نداشتم، داداشم مجبورم کرد دو تا دفتر سیمی بگیرم، میگفت نذار حسرت چیزی تو دلت بمونه ... کاش همه حسرتا به همین سادگی از بین میرفتن... یکی از اون دفترا رو گذاشتم واسه حسابان، یکی رو برای فیزیک ... همون سال، برای تولدم یه دفتر خیلی خوشگل سیمی هدیه گرفتم ، فکر کنم از حدیث... توی اون دفتر جزوه گسسته رو نوشتم.... یه دفتر سیمی دیگه هم هدیه گرفتم که هنوز سفیده، یه دفتر بزرگ، با جلد نارنجی...همون سالی که پیش دانشگاهی بودم و کنکور داشتم ... داداشم اون دفترو برام گرفته بود، همون موقعی که میومد تهران و من از تنهایی دق میکردم ... اولش یه برگه چسبونده بود که توش نوشته بود : "مقصد کشتی ات در دستان توست، مراقب باش ناخدا ". هنوزم دارم دل دل میکنم بالاخره چه نوشته ای لیاقت داره صفحه های اون دفتر پر از امید رو پر کنه ... دفتری که برای یه دختر هفده ساله، مثل دستی بود که موقع غرق شدن توی دریای تنهاییاش، سمتش دراز شده بود ...


نمیدونم چرا اولین نوشته این وبلاگ به این سمت رفت، مشکل بداهه نویسی همینه، یهو ذهنت میره به یه سمتی که انتظارشو نداری...

  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵

تو میتونی بری و پر بگیری

طوری قدم برمی داشت انگار که کوهی روی دوشش سنگینی می کرد

نزدیک تر که می شد، خستگی ای که انگار روی شادابیِ نوجوانی اش خط انداخته بود، بیشتر به چشم می آمد

به صندلی کناری ام که رسید کیسه بزرگی را روی زمین پرت کرد و خودش را روی صندلی انداخت... با اوضاع و احوالی که داشت انتظار داشتم مثلا سرش را به دیوار تکیه بدهد، چشم هایش را ببندد تا شاید کمی آرام شود... اما برخلاف تصورم از توی کیفش برس مویی برداشت و آبشار موهایش را از زیر روسری بیرون کشید و با بی حوصلگی شروع کرد به شانه زدن موهایش...

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۵

هم مرگ

 

 

 

 
 
 
 
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن

لب وا کن و با واژه بزن جادو کن

لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست

بعد از من و جان کندن من نوبت توست

لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم

لیلی مپسند این همه نابود شوم

لیلی بنشین، سینه و سر آوردم

مجنونم و خونابِ جگر آوردم

مجنونم و خون در دهنم می رقصد

دستان جنون در دهنم می رقصد

مجنون تو هستم که فقط گوش کنی

بگذاری ام و باز فراموش کنی

دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست

یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست

تا اخم کنی دست به خنجر بزند

پلکی بزنی به سیم آخر یزند

تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود

تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود

ای شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو

دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو

آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست

این شعر ِ پُر از داغ ِ تو آتش زدنی ست

ابیاتِ روانی شده را دور بریز

این دردِ جهانی شده را دور بریز

من را بگذار عشق زمین گیر کند

این زخم  سراسیمه مرا پیر کند

این پِچ پِچ ِ ها چیست،رهایم بکنید

مردم خبری نیست،رهایم بکنید

من را بگذارید که پامال شود

بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود

من را بگذارید به پایان برسد

شاید لَت و پارَم به خیابان برسد

من را بگذارید بمیرد،به درَک

اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک

من شاهدِ نابودی دنیای منم

باید بروم دست به کاری بزنم

حرفت همه جا هست،چه باید بکنم

با این همه بن بست چه باید بکنم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سَرم آوردند

من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند

در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند

این دغدغه را تاب نمی آوردند

گاهی همگی مسخره ام می کردند

بعد از تو به دنیای دلم خندیدند

مردم به سراپای دلم خندیدند

در وادیِ من چشم چرانی کردند

در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند

در خانه ی من عشق خدایی می کرد

بانوی هنر، هنرنمایی می کرد

من زیستنم قصه ی مردم شده است

یک تو، وسط زندگیم گم شده است

اوضاع خراب است،مراعات کنید

ته مانده ی آب است،مراعات کنید

از خاطره ها شکر گزارم، بروید

مالِ خودتان دار و ندارم، بروید

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند

من از به جهان آمدنم دلگیرم

آماده کنید جوخه را، می میرم

در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز

مرد است که از پا ننشسته ست هنوز

یک مرد که از چشم تو افتاد شکست

مرد است ولی خانه ات آباد، شکست

در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود

لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود

بر مسندِ آوار اگر جغد منم

باید که در این فاجعه پرپر بزنم

اما اگر این جغد به جایی برسد

دیوانه اگر به کدخدایی برسد

ته مانده ی یک مرد اگر برگردد

صادق،سگ ولگرد اگر برگردد

معشوق اگر زهر مهیا بکند

داوود نباشد که دری وا بکند

این خاطره ی پیر به هم می ریزد

آرامش تصویر به هم می ریزد

ای روح مرا تا به کجا می بری ام

دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام

می سوزم و می میرم و جان می گیرم

با این همه هر بار زبان می گیرم

در خانه ی من پنجره ها می میرند

بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند

این پنجره تصویر خیالی دارد

در خانه ی من مرگ توالی دارد

در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست

آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست

بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام

آتش به دهانِ خانه انداخته ام

بعد از تو خدا خانه نشینم نکند

دستانِ دعا بدتر از اینم نکند

من پای بدی های خودم می مانم

من پای بدی های تو هم می مانم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند

آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام

بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام

هر بار مرا می نگری می میرم

از کوچه ی ما می گذری، می میرم

سوسو بزنی، شهر چراغان شده است

چرخی بزنی،آینه بندان شده است

لب باز کنی،آتشی افروخته ای

حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای

بد نیست شبی سر به جنونم بزنی

گاهی سَرکی به آسمانم بزنی

من را به گناهِ بی گناهی کشتی

بانوی شکار، اشتباهی کشتی

بانوی شکار،دست کم می گیری

من جان دهم آهسته تو هم می میری

از مرگِ تو جز درد مگر می ماند

جز واژه ی برگرد مگر می ماند

این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز

این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز

دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم

با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم

ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن

ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن

یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما

ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما

شمشیر بر آن دست که بر گردنش است

لعنت به تنی که در کنار تنش است

دست از شب و روز گریه بردار گلم

با پای خودم می روم این بار گلم

 

دانلود دکلمه با صدای شاعر

  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۵

اشتباه

اشتباه هم مثل دروغ است، گاهی فکر میکنی برای جبرانش مجبوری اشتباه دیگری خلق کنی! یادت باشد گاهی آنقدر باید توی چاه یک اشتباه بمانی تا بپوسی و پرونده آن اشتباه بسته شود...

بعضی وقت ها لازم است محکم بایستی و رنج هایی که اشتباهاتت به تو تحمیل کرده اند به صورتت سیلی بزنند و تو زانو نزنی...

شاید اشتباه را بشود بخشید اما کوتاه آمدن در مقابل "رهایی از تبعات اشتباه با ساختن یک اشتباه دیگر" را، هرگز نمی توان بخشید...

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • جمعه ۲۴ ارديبهشت ۹۵

خداحافظی

به نظر من خداحافظی ها، به حسب قوانین احتمال، 3*3 حالتند... سه حالت بی تفاوتی، غم و رنج برای هر کدام از طرفین وداع!

در بهترین حالت، هیچ طرفی، از وداع پیش آمده ککش هم نمیگزد و نخود نخود هرکه رود خانه خود... در حالت تراژیـکــ ترش اما، دو طرف بار غم وداع را توی دو تا کوله می ریزند و فیفتی فیفتی روی دوششان می گیرند و می روند و آمیخته با غم وداع دلـ خوشند به داشتن کسی که درد شانه های زخمی شان را می فهمد...

در اسفناک ترین حالت، یکی همه بار غم را روی دوشش می گیرد و می رود، می رود چون جایی برای ماندن ندارد، و دیگری سرخوش از خلاصی یا نهایتا دست به یقه با عذاب وجدانِ بیرون انداختن کسی، مشغول سلامی دیگر است....

 

به نظر من مسافران دسته آخر قوی ترین آدم های روی زمینند اگر به دوش کشیدن این بار را شرافتمندانه طاقت بیاورند!

 

 

 

+ کاش بودی و مرا دوباره شهادتین می آموختی ... میخواهم مسلمان شوم ...

اللّهُمَّ إنّا نَشْکو إلَیْک فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُک عَلَیْهِ وَآلِهِ، وَغَیْبَةَ وَلِیِّنا، وَکثْرَةَ عَدُوِّنا، وَقِلَّةَ عَدَدِنا، وَشِدّةَ الْفِتَنِ بِنا، وَتَظاهُرَ الزَّمانِ عَلَیْنا...

 

ما به درگاه تو شکوه می کنیم فقدان پیامبرمان و غیبت ولیّ و سرپرستمان و افتادن فتنه ها در میانمان و همداستانی دشمنان علیه ما و کمی افرادمان را...

 

پیشنهاد خواندن:

از شام بلا شهید آوردند ...

 

پیشنهاد شنیدن :

عشقت منو دیوونه کرد ...

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۵

آرزوهام

آرزوهای بچگیم رو خیلی خوب یادمه ...چهار-پنج ساله بودم که شنیدم پارک ارم یه قسمت "ماشین بازی" داره که مخصوص بچه های زیر نه ساله... همش خدا خدا میکردم که نه ساله م نشه تا بالاخره مامان بابا رو راضی کنم بریم پارک ارم... چقدر آرزوی بزرگی بود "ماشین بازی" واسه بچگی های من ...

یکی دیگه از آرزوهام این بود که سوار یه اسب بشم. یه اسب سفید که همیشه توی رویاهام دستاشو بالا میبرد و شیهه میکشید و بهم زل میزد ...

 

به آرزوهام رسیدم، ولی خیلی دیر... وقتی که نه سالگی رو با حسرت "ماشین بازی" گذرونده بودم و اونقدر بزرگ شده بودم که چشای اسب توی رویاهام دیگه برق نمیزد...

هر آرزویی یه تاریخ انقضا داره که اگه تا اون موقع برآورده نشه برای همیشه میمیره... برای همیشه...

وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که همه آدم بزرگا توی دلشون یه قبرستون دارن پر از آرزوهای مرده ... آرزوهایی که شاید یه روزی برآورده شن اما دیگه هیچوقت از اون قبرا بیرون نمیان و از سنگینی دل آدما کم نمیکنن...

 

 

She wanted to play a piano

But her hands couldn’t reach the keys,

When her hands finally could reach the keys

Her foot couldn’t reach the floor,

When her hands finally could reach the keys

And her foot could reach the floor

She didn’t want to play that ol’ piano anymore!

 

Shel Silverstein

 

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • سه شنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۵
کانال تلگرام : https://t.me/Parishaanii
لینک برای بلاگفا : goo.gl/WmjS2m
موضوعات