مونولوگ 3

به مرحله ای رسیده ام که وقتی گوشی زنگ میخورد جواب نمی دهم، یک ربع خودم را جمع و جور میکنم، خودم را به اندازه ی چند تا خنده شارژ میکنم بعد با طرف مقابل تماس می گیرم... معمولا اینجور وقت ها یکی دو روزه خودم را به حالت عادی بر میگردانم اما این بار فشار کارها باعث شده نتوانم تمرکز کنم. اصلا نمی فهمم چه چیزی دارد اعماق وجودم را آزار می دهد... باید دست از تایپ کردن بردارم، قلم را دستم بگیرم و چندین صفحه بنویسم تا شاید از دل آن ها بفهمم چه بر سر روحم آمده ...

  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۲۳ بهمن ۹۵

یکشنبه غم انگیز

لاسلو: فکر کنم پیام ترانه ی یک شنبه ی غم انگیز رو فهمیدم
ایلونا: همونی که اندراش دنبالش بود؟
لاسلو: آهنگ میخواد بگه هر آدمی برای خودش شان و غرور داره، آدم زخمی میشه، بهش توهین میشه با این وجود همه ی اینا رو میتونه تا لحظه ی آخر تحمل کنه، ولی وقتی آدم پشت سر هم بد میاره، بهتر قید این دنیا رو بزنه و بره... اما با غرور...
 
(Gloomy Sunday 1999)
 
  • •✿ آرورا ✿•
  • جمعه ۲۲ بهمن ۹۵

مونولوگ 2

یادت باشه ... وقتی کسی رو مجبور کردی نبودنتو تمرین کنه، دیگه هیچوقت براش آدم قبل نمیشی ... هیچوقت ...

  • •✿ آرورا ✿•
  • جمعه ۲۲ بهمن ۹۵

اگر برای ابد هوای دیدن تو نیفتد از سر من چه کنم ....

من آسمان واژه هایم را برای تو به آتش کشیده ام تا از خاکسترش، سیمرغی سر برآورد و برای تو ناله فراق سر دهد ... وگرنه مرا و واژه های مرا، یارای گفتن از نبودنت نیست... بعد از تو چه مانده از من، جز سایه ای که در غوغای نبودنت، از پوچیِ "بودن " ها، بی صدا عبور می کند ... بعد از تو چه مانده از من جز شبحی غرق در بیقراری، که بعد از خداحافظی ات از هر سلامی گریزان است ... می بینی که آدم ها چه می خواهند از من ؟ خنده های پوشالی، حرف های تکراری...  خنده های بعد از تو مگر چیزی ست جز نمکی بر زخم لب هایی به هم دوخته شده... حرف های بعد از تو مگر چیزی ست جز بر هم زدن سکوتی که صدای خاطره های تو را فریاد می زند ... آه از دلی که بعد تو بند بند وجودم را زخمه می زند تا نوای دلتنگی اش را به گوش فلک برساند ...




  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۲۱ بهمن ۹۵

چهارشنبه نوزده اردیبهشت



این فیلم برای من که فقط سالی دو سه بار فیلم ایرانی می بینم، اونم فقط توی سینما، آشتی دوباره ای بود با سینمای ایران ... دوسش داشتم :) بازی هاشون حرفه ای بود، حتی بازی سحر احمدپور که اولین تجربه بازیگریشه و خودش توی مصاحبه ش گفته بود : "تا به حال هیچ گاه حتی کلاس بازیگری نرفتم و تجربه حضور در هیچ اثر هنری را نداشتم، اما در این اثر جلیلوند در ابتدا چهره‌ام را مورد تائید قرار  داد و بعد از آن سه بار تست دادم و قبول شدم" (در ضمن ایشون اون سال تنها بازیگر چادری حاضر توی جشنواره فجر بودن)
سه تا روایت توی این فیلم به تصویر کشیده میشه، ماجرای یه دختر که با عمه ش زندگی میکنه، داستان یه زن که شوهرش فلج شده، و داستان یه مرد که پسرش رو به خاطر بیماری از دست داده ... اینم بگم که این فیلم برنده سیمرغ بهترین فیلم سی و سومین جشنواره فیلم فجره. البته این جشنواره امسال انقدر بی آبرو شده که راجع به فیلمی این نکته رو بگی پوئن منفی حساب میشه!!
  • •✿ آرورا ✿•
  • چهارشنبه ۲۰ بهمن ۹۵

توی همون قاب بمون لطفا ...

جشنی در دانشگاه برپا کرده بودن به بهانه دهه فجر و انقلاب، که در واقع مراسمی بود برای بررسی موضوع ازدواج و سخنرانی آقای ایکس سخنران بسیار معروف و تریبون آزاد در مورد همین موضوع. جشن از ساعت یک و نیم تا پنج برنامه ریزی شده بود، و قرار بود این آقای ایکس ساعت سه و ربع سخنرانی شون رو شروع کنند، جمع بندی کنند و بعد از اون به سوالات دانشجویان در تریبون آزاد جواب بدن.
  • •✿ آرورا ✿•
  • سه شنبه ۱۹ بهمن ۹۵

سلام بر عشق...

یکی دو ساعتی از تاریک شدن هوا گذشته بود. وسط بلوار کشاورز راه می رفتیم و مثل اکثر اوقات من می شنیدم و او می گفت... در مسیر صحبت هایش راجع به جبر و اختیار، رسید به اینجا که مثلا یک سری دعاها هست که میخوانند تا مهرشان به دل کسی که دوستش دارند بیفتد. میگفت این دعا کردن برای به دست آوردن کسی هم جزء گزینه هایی ست که خدا از جبر سر راه ما قرار داده و ما به اختیار یکی از این گزینه های جبری را انتخاب می کنیم. داشت از غمِ دوست داشتن و به دست نیاوردن کسی می گفت... مشغول گفتن این حرف ها بود که از کنار پسری رد شدیم که در آن سرمای کلافه کننده روی نیمکتی وسط بلوار لم داده بود و با لبخندی که کل صورتش را پوشانده بود و امواجی که تا شعاع چند متری اش را پر کرده بود از حس خوب، سرگرم پیام دادن بود... یادم می آید این لبخند و این امواج را فقط یک بار دیگر دیده بودم و حس کرده بودم. یکی دوسال قبل که در راه آهن مشهد نشسته بودم، در تمام دو سه ساعتی که من کلافه از تاخیر قطار  به در و دیوار زل زده بودم، آقایی کنار محل شارژ موبایل، آویزان به سیم شارژر، ایستاده بود و تمام مدت همین لبخند روی لبش بود و امواج مثبتش را کاملا میشد در تمام فضا حس کرد... با گفتن "نظرت چیه" مرا از افکارم بیرون کشید و من فقط یک جمله احتمالا بی ربط تحویلش دادم : "آدم هایی که طعم عشق واقعی را می چشند، خیلی خوشبختند. حتی آن هایی که به عشقشان نمی رسند..."
  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۱۶ بهمن ۹۵

حرف هایی برای نگفتن

تک تک ستاره های روشن وبلاگ هایی که فالو میکنم را باز میکنم، مطالبشان را میخوانم، نظرم را می نویسم و قبل از زدن دکمه ارسال صفحه را می بندم. این روزها حس میکنم همه حرف ها نگفتنی اند... 

  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۱۶ بهمن ۹۵

از بد حادثه ...

توی مترو با بار و بندیلم معلق وایساده بودم که پیام داد، "کی و کجا و عده دیدار ما؟". چون تا ظهر ازش خبری نشده بود امیدوار بودم که بیخیال شده باشه و دست از هل دادن و انداختن من وسط دیگ جوشان خاطراتم برداره... اما این پیامش نا امیدم کرد. بهش زنگ زدم، گفتم هنوز تصمیم نگرفتم بیام یا نه. برای اینکه غر زدنشو قطع کنم گفتم حالا میام یه سر بهت میزنم بعدشو یه کاری میکنیم. بعد از اینکه آنالیز نمونه ها تموم شد رفتم خوابگاهشون. از اون اصرار که باید بیای و از من انکار که من هیچ دل خوشی از اون دانشگاه و آدماش ندارم. آخه جشن هفتاد سالگی مهندسی شیمی میخوام چیکار، اونم الان، دم دفاع ... کوتاه نمیومد که ..."من که به خاطر جشن هفتاد سالگی نمیخوام برم، میخوام برم رقص آذری فلان گروه رو ببینم که توی مراسم امروز اجرا دارن"...آخر سر -شبیه این فیلما که مرده به خانومش میگه "فکرشم نکن" و صحنه بعدی در صندوق عقبو میبندن و راه میفتن میرن سفری که خانومه میخواست- راه افتادیم و رفتیم. میگفت نمازبخونیم بعد بریم، گفتم مسجد دانشگاه تنها محل قابل تحملش واسه منه، لااقل بریم نماز رو اونجا بخونیم... وای که من چقد این مسجد رو دوس دارم ... مث همون موقعا دلم میخواست  ساعت ها دراز بکشم و به سقف و ستونا خیره بشم...



تنها بخش جذاب مراسم همون رقص آذری گروه آیلان بود... از شیش نفر آقایون بزرگسال گروه، سه تاشون فارغ التحصیل ارشد دانشکده فنی بودن، دریچه های جدیدی از کارآفرینی به روی ما گشوده شد !!
تنها چیزی که من بعد مراسم بهش فکر میکردم این بود که چرا من هیچ تعلق خاطری به اینجا ندارم.... انگار نه انگار که نزدیک پنج سال از عمرمو اینجا گذروندم ... تعلق که هیچ، دافعه هم داره برام. نمیدونم این دافعه به خاطر دانشگاهه یا به خاطر اتفاقاتی که همزمان با ورودم به این دانشگاه افتاد... نمیدونم
ولی رفتن به این مراسم یه خوبی داشت، یه خوبی بزرگ، اینکه یادم اومد چرا برای ارشد اونجا نموندم، چرا قید اسم و رسمشو زدم و به اینجا پناه اوردم... تازه یادم اومد که چقد فضاش و رفتارای آدماش برام غیرقابل تحمل بود. تازه یادم اومد که چرا دو ترم اولی که اینجا رو تجربه کردم انقد خدا رو به خاطر انتخابم شکر میکردم. حس کردم این به زور به این مراسم رفتنه، دلیلش غر زدنای این روزا بود، دلیلش ناشکری های این روزا بود ... شاید خدا میخواست بهم یاد آوری کنه که چرا این راه رو انتخاب کردم ...



کلیپ یکی از اجراهای خارج از کشور گروه آیلان : کلیک

  • •✿ آرورا ✿•
  • جمعه ۱۵ بهمن ۹۵

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد ...

دیروز کاتالیست هایی که ساخته بودم رو برای SEM بردم.  با دیدن تک تک بلورای توی مانیتور، خستگی پروژه از تنم بیرون میرفت :)) خیلی حس خوبی بود. خیلی هیجان انگیز بود دیدن مواد توی اون مقیاس. خییییلی هیجان انگیز.

البته همش یه حس بدی هم همراهم بود. حس عذاب وجدان شدید. چون استادم با بند پ نوبت گرفته بود برای آنالیز و اون آقا همش تاکید میکرد که صد نفر تا دو ماه آینده توی نوبتن و من به خاطر دکتر دارم کار شما رو انجام میدم. همش حس میکردم دارم حق همه اون صد نفر رو میخورم :( ولی واقعا دست من نبود :(حرف استادم بود و باید اجرا میشد...


*SEM آنالیزیه که ساختار ماده رو تا مقیاس های خیلی کوچیک (مثلا نانومتر) نشون میده و میشه کاملا ساختار بلوری و شبکه ای مواد رو دید.


نمونه عکس هایی که میشه با SEM دید (البته مواد ما خوشگل تر بودن :دی )


  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۹۵
کانال تلگرام : https://t.me/Parishaanii
لینک برای بلاگفا : goo.gl/WmjS2m
موضوعات