۳۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

این چندمین شب است ....


دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست

این چندمین شب است که خوابم نبرده است ؟





  • •✿ آرورا ✿•
  • يكشنبه ۱۷ بهمن ۹۵

سلام بر عشق...

یکی دو ساعتی از تاریک شدن هوا گذشته بود. وسط بلوار کشاورز راه می رفتیم و مثل اکثر اوقات من می شنیدم و او می گفت... در مسیر صحبت هایش راجع به جبر و اختیار، رسید به اینجا که مثلا یک سری دعاها هست که میخوانند تا مهرشان به دل کسی که دوستش دارند بیفتد. میگفت این دعا کردن برای به دست آوردن کسی هم جزء گزینه هایی ست که خدا از جبر سر راه ما قرار داده و ما به اختیار یکی از این گزینه های جبری را انتخاب می کنیم. داشت از غمِ دوست داشتن و به دست نیاوردن کسی می گفت... مشغول گفتن این حرف ها بود که از کنار پسری رد شدیم که در آن سرمای کلافه کننده روی نیمکتی وسط بلوار لم داده بود و با لبخندی که کل صورتش را پوشانده بود و امواجی که تا شعاع چند متری اش را پر کرده بود از حس خوب، سرگرم پیام دادن بود... یادم می آید این لبخند و این امواج را فقط یک بار دیگر دیده بودم و حس کرده بودم. یکی دوسال قبل که در راه آهن مشهد نشسته بودم، در تمام دو سه ساعتی که من کلافه از تاخیر قطار  به در و دیوار زل زده بودم، آقایی کنار محل شارژ موبایل، آویزان به سیم شارژر، ایستاده بود و تمام مدت همین لبخند روی لبش بود و امواج مثبتش را کاملا میشد در تمام فضا حس کرد... با گفتن "نظرت چیه" مرا از افکارم بیرون کشید و من فقط یک جمله احتمالا بی ربط تحویلش دادم : "آدم هایی که طعم عشق واقعی را می چشند، خیلی خوشبختند. حتی آن هایی که به عشقشان نمی رسند..."
  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۱۶ بهمن ۹۵

حرف هایی برای نگفتن

تک تک ستاره های روشن وبلاگ هایی که فالو میکنم را باز میکنم، مطالبشان را میخوانم، نظرم را می نویسم و قبل از زدن دکمه ارسال صفحه را می بندم. این روزها حس میکنم همه حرف ها نگفتنی اند... 

  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۱۶ بهمن ۹۵

از بد حادثه ...

توی مترو با بار و بندیلم معلق وایساده بودم که پیام داد، "کی و کجا و عده دیدار ما؟". چون تا ظهر ازش خبری نشده بود امیدوار بودم که بیخیال شده باشه و دست از هل دادن و انداختن من وسط دیگ جوشان خاطراتم برداره... اما این پیامش نا امیدم کرد. بهش زنگ زدم، گفتم هنوز تصمیم نگرفتم بیام یا نه. برای اینکه غر زدنشو قطع کنم گفتم حالا میام یه سر بهت میزنم بعدشو یه کاری میکنیم. بعد از اینکه آنالیز نمونه ها تموم شد رفتم خوابگاهشون. از اون اصرار که باید بیای و از من انکار که من هیچ دل خوشی از اون دانشگاه و آدماش ندارم. آخه جشن هفتاد سالگی مهندسی شیمی میخوام چیکار، اونم الان، دم دفاع ... کوتاه نمیومد که ..."من که به خاطر جشن هفتاد سالگی نمیخوام برم، میخوام برم رقص آذری فلان گروه رو ببینم که توی مراسم امروز اجرا دارن"...آخر سر -شبیه این فیلما که مرده به خانومش میگه "فکرشم نکن" و صحنه بعدی در صندوق عقبو میبندن و راه میفتن میرن سفری که خانومه میخواست- راه افتادیم و رفتیم. میگفت نمازبخونیم بعد بریم، گفتم مسجد دانشگاه تنها محل قابل تحملش واسه منه، لااقل بریم نماز رو اونجا بخونیم... وای که من چقد این مسجد رو دوس دارم ... مث همون موقعا دلم میخواست  ساعت ها دراز بکشم و به سقف و ستونا خیره بشم...



تنها بخش جذاب مراسم همون رقص آذری گروه آیلان بود... از شیش نفر آقایون بزرگسال گروه، سه تاشون فارغ التحصیل ارشد دانشکده فنی بودن، دریچه های جدیدی از کارآفرینی به روی ما گشوده شد !!
تنها چیزی که من بعد مراسم بهش فکر میکردم این بود که چرا من هیچ تعلق خاطری به اینجا ندارم.... انگار نه انگار که نزدیک پنج سال از عمرمو اینجا گذروندم ... تعلق که هیچ، دافعه هم داره برام. نمیدونم این دافعه به خاطر دانشگاهه یا به خاطر اتفاقاتی که همزمان با ورودم به این دانشگاه افتاد... نمیدونم
ولی رفتن به این مراسم یه خوبی داشت، یه خوبی بزرگ، اینکه یادم اومد چرا برای ارشد اونجا نموندم، چرا قید اسم و رسمشو زدم و به اینجا پناه اوردم... تازه یادم اومد که چقد فضاش و رفتارای آدماش برام غیرقابل تحمل بود. تازه یادم اومد که چرا دو ترم اولی که اینجا رو تجربه کردم انقد خدا رو به خاطر انتخابم شکر میکردم. حس کردم این به زور به این مراسم رفتنه، دلیلش غر زدنای این روزا بود، دلیلش ناشکری های این روزا بود ... شاید خدا میخواست بهم یاد آوری کنه که چرا این راه رو انتخاب کردم ...



کلیپ یکی از اجراهای خارج از کشور گروه آیلان : کلیک

  • •✿ آرورا ✿•
  • جمعه ۱۵ بهمن ۹۵

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد ...

دیروز کاتالیست هایی که ساخته بودم رو برای SEM بردم.  با دیدن تک تک بلورای توی مانیتور، خستگی پروژه از تنم بیرون میرفت :)) خیلی حس خوبی بود. خیلی هیجان انگیز بود دیدن مواد توی اون مقیاس. خییییلی هیجان انگیز.

البته همش یه حس بدی هم همراهم بود. حس عذاب وجدان شدید. چون استادم با بند پ نوبت گرفته بود برای آنالیز و اون آقا همش تاکید میکرد که صد نفر تا دو ماه آینده توی نوبتن و من به خاطر دکتر دارم کار شما رو انجام میدم. همش حس میکردم دارم حق همه اون صد نفر رو میخورم :( ولی واقعا دست من نبود :(حرف استادم بود و باید اجرا میشد...


*SEM آنالیزیه که ساختار ماده رو تا مقیاس های خیلی کوچیک (مثلا نانومتر) نشون میده و میشه کاملا ساختار بلوری و شبکه ای مواد رو دید.


نمونه عکس هایی که میشه با SEM دید (البته مواد ما خوشگل تر بودن :دی )


  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۹۵

منت رسوایی ات را بر سرم نگذار عشق ...






ﻣﺎﺕ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮﺍﻡ  ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﯼ ﯾﻮﺳﻒ  ﺩﻟﻢ ﺳﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﺸﻤﻢ ﺳﯿﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﯾﻦ ﺷﮑﺎﻑ ﭘﺸﺖ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯽﺩﻫﺪ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺩﺭ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ  ﺑﯽ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﮐﯿﺴﺘﻢ؟ ﮔﻔﺘﯽ ‏: ﺭﻓﯿﻖ!
ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﺎ ﮔﻔﺘﯽ ، ﮐﻢ ﺍﺯ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﺭﻓﺘﯽ ، ﺑﺪﺍﻥ
ﺩﺭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺖ  ﺍﯾﻦ "ﺁﻩ" ﺑﯽ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﻗﻠﺐ ﻣﻦ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺗﭙﺶ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ
ﺁﻧﻘَﺪَﺭﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺴﺖ
  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۱۱ بهمن ۹۵

خواب رویای فراموشی هاست


توصیه نویسنده : این متن صرفا جهت اهداف تمرینی نوشته شده است و فاقد هرگونه نکته جالب توجهی است. وقت گرانبهایتان را تلف نکنید :)


  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۱۱ بهمن ۹۵

دلی دیرم چو مرغ پا شکسته ...



هر آن باغی که نخلش سر بدر بی

مدامش باغبون خونین جگر بی

بباید کندنش از بیخ و از بن

اگر بارش همه لعل و گهر بی


  • •✿ آرورا ✿•
  • يكشنبه ۱۰ بهمن ۹۵

امام آمد...

قبول است که در استفاده از مترو، انسان باید فرهنگ داشته باشد و صبر کند اول بقیه از قطار پیاده شوند و بعد سوار شود !!! ولی خواهر من، شمام یه کم سریعتر پیاده شو دیگه قطار رفتتتت:| یه جوری با ژست و آرامش پیاده میشه ادم دلش میخواد بگه عزیزم نه شما امام خمینی ای نه این هواپیماست کوتا بیا !
  • •✿ آرورا ✿•
  • يكشنبه ۱۰ بهمن ۹۵

استرس

مواقعی که خیلی استرس دارم و روحم خیلی تحت فشاره* ، حس میکنم همه چی از دستم در میره... همه حساب کتابا، همه برنامه ریزی ها، همه تصمیم به تحمل کردن گرفتنا... این وقتا یه موقعیت و فرصت بزرگ برای بقیه ست که احساس واقعی من به خودشون رو ببینن. توی این مواقع کاملا از اونایی که روحم رو آزار میدادن و به خاطر مصلحت اندیشی تحملشون میکردم، دور میشم. عکس العمل هام واقعی تر میشه، بدون هیچ پنهون کاری و مراعاتی... و جای خالی اونایی که باید باشن و نیستن بیشتر احساس میشه و این عصبی ترم میکنه... اینجور مواقع می فهمم که چقد نیاز دارم که شخصیتمو تقویت کنم و اثرپذیریم از شرایط رو کمتر کنم ...


*  الان اگه یه بنده خدایی اینجا بود میگفت باز از این تیریپا تهرونی اومدیا...


** الحمدلله به خاطر بارون و برف این روزا ... ان شاء الله که تابستون کم آبی نباشه تابستون امسال ...


*** اهواز غرق در خاک، سیستان غرق در آب و تهران غرق در آتش... خدایا از چهار عنصر اصلی ات سه تا را چشیدیم، حالا نوبت هواست، کمی هوای تازه لطفا ...


  • •✿ آرورا ✿•
  • جمعه ۸ بهمن ۹۵
کانال تلگرام : https://t.me/Parishaanii
لینک برای بلاگفا : goo.gl/WmjS2m
موضوعات