۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

تو میتونی بری و پر بگیری

طوری قدم برمی داشت انگار که کوهی روی دوشش سنگینی می کرد

نزدیک تر که می شد، خستگی ای که انگار روی شادابیِ نوجوانی اش خط انداخته بود، بیشتر به چشم می آمد

به صندلی کناری ام که رسید کیسه بزرگی را روی زمین پرت کرد و خودش را روی صندلی انداخت... با اوضاع و احوالی که داشت انتظار داشتم مثلا سرش را به دیوار تکیه بدهد، چشم هایش را ببندد تا شاید کمی آرام شود... اما برخلاف تصورم از توی کیفش برس مویی برداشت و آبشار موهایش را از زیر روسری بیرون کشید و با بی حوصلگی شروع کرد به شانه زدن موهایش...

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۵

هم مرگ

 

 

 

 
 
 
 
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن

لب وا کن و با واژه بزن جادو کن

لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست

بعد از من و جان کندن من نوبت توست

لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم

لیلی مپسند این همه نابود شوم

لیلی بنشین، سینه و سر آوردم

مجنونم و خونابِ جگر آوردم

مجنونم و خون در دهنم می رقصد

دستان جنون در دهنم می رقصد

مجنون تو هستم که فقط گوش کنی

بگذاری ام و باز فراموش کنی

دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست

یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست

تا اخم کنی دست به خنجر بزند

پلکی بزنی به سیم آخر یزند

تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود

تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود

ای شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو

دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو

آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست

این شعر ِ پُر از داغ ِ تو آتش زدنی ست

ابیاتِ روانی شده را دور بریز

این دردِ جهانی شده را دور بریز

من را بگذار عشق زمین گیر کند

این زخم  سراسیمه مرا پیر کند

این پِچ پِچ ِ ها چیست،رهایم بکنید

مردم خبری نیست،رهایم بکنید

من را بگذارید که پامال شود

بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود

من را بگذارید به پایان برسد

شاید لَت و پارَم به خیابان برسد

من را بگذارید بمیرد،به درَک

اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک

من شاهدِ نابودی دنیای منم

باید بروم دست به کاری بزنم

حرفت همه جا هست،چه باید بکنم

با این همه بن بست چه باید بکنم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سَرم آوردند

من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند

در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند

این دغدغه را تاب نمی آوردند

گاهی همگی مسخره ام می کردند

بعد از تو به دنیای دلم خندیدند

مردم به سراپای دلم خندیدند

در وادیِ من چشم چرانی کردند

در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند

در خانه ی من عشق خدایی می کرد

بانوی هنر، هنرنمایی می کرد

من زیستنم قصه ی مردم شده است

یک تو، وسط زندگیم گم شده است

اوضاع خراب است،مراعات کنید

ته مانده ی آب است،مراعات کنید

از خاطره ها شکر گزارم، بروید

مالِ خودتان دار و ندارم، بروید

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند

من از به جهان آمدنم دلگیرم

آماده کنید جوخه را، می میرم

در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز

مرد است که از پا ننشسته ست هنوز

یک مرد که از چشم تو افتاد شکست

مرد است ولی خانه ات آباد، شکست

در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود

لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود

بر مسندِ آوار اگر جغد منم

باید که در این فاجعه پرپر بزنم

اما اگر این جغد به جایی برسد

دیوانه اگر به کدخدایی برسد

ته مانده ی یک مرد اگر برگردد

صادق،سگ ولگرد اگر برگردد

معشوق اگر زهر مهیا بکند

داوود نباشد که دری وا بکند

این خاطره ی پیر به هم می ریزد

آرامش تصویر به هم می ریزد

ای روح مرا تا به کجا می بری ام

دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام

می سوزم و می میرم و جان می گیرم

با این همه هر بار زبان می گیرم

در خانه ی من پنجره ها می میرند

بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند

این پنجره تصویر خیالی دارد

در خانه ی من مرگ توالی دارد

در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست

آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست

بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام

آتش به دهانِ خانه انداخته ام

بعد از تو خدا خانه نشینم نکند

دستانِ دعا بدتر از اینم نکند

من پای بدی های خودم می مانم

من پای بدی های تو هم می مانم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند

آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام

بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام

هر بار مرا می نگری می میرم

از کوچه ی ما می گذری، می میرم

سوسو بزنی، شهر چراغان شده است

چرخی بزنی،آینه بندان شده است

لب باز کنی،آتشی افروخته ای

حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای

بد نیست شبی سر به جنونم بزنی

گاهی سَرکی به آسمانم بزنی

من را به گناهِ بی گناهی کشتی

بانوی شکار، اشتباهی کشتی

بانوی شکار،دست کم می گیری

من جان دهم آهسته تو هم می میری

از مرگِ تو جز درد مگر می ماند

جز واژه ی برگرد مگر می ماند

این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز

این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز

دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم

با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم

ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن

ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن

یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما

ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما

شمشیر بر آن دست که بر گردنش است

لعنت به تنی که در کنار تنش است

دست از شب و روز گریه بردار گلم

با پای خودم می روم این بار گلم

 

دانلود دکلمه با صدای شاعر

  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۵

اشتباه

اشتباه هم مثل دروغ است، گاهی فکر میکنی برای جبرانش مجبوری اشتباه دیگری خلق کنی! یادت باشد گاهی آنقدر باید توی چاه یک اشتباه بمانی تا بپوسی و پرونده آن اشتباه بسته شود...

بعضی وقت ها لازم است محکم بایستی و رنج هایی که اشتباهاتت به تو تحمیل کرده اند به صورتت سیلی بزنند و تو زانو نزنی...

شاید اشتباه را بشود بخشید اما کوتاه آمدن در مقابل "رهایی از تبعات اشتباه با ساختن یک اشتباه دیگر" را، هرگز نمی توان بخشید...

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • جمعه ۲۴ ارديبهشت ۹۵

خداحافظی

به نظر من خداحافظی ها، به حسب قوانین احتمال، 3*3 حالتند... سه حالت بی تفاوتی، غم و رنج برای هر کدام از طرفین وداع!

در بهترین حالت، هیچ طرفی، از وداع پیش آمده ککش هم نمیگزد و نخود نخود هرکه رود خانه خود... در حالت تراژیـکــ ترش اما، دو طرف بار غم وداع را توی دو تا کوله می ریزند و فیفتی فیفتی روی دوششان می گیرند و می روند و آمیخته با غم وداع دلـ خوشند به داشتن کسی که درد شانه های زخمی شان را می فهمد...

در اسفناک ترین حالت، یکی همه بار غم را روی دوشش می گیرد و می رود، می رود چون جایی برای ماندن ندارد، و دیگری سرخوش از خلاصی یا نهایتا دست به یقه با عذاب وجدانِ بیرون انداختن کسی، مشغول سلامی دیگر است....

 

به نظر من مسافران دسته آخر قوی ترین آدم های روی زمینند اگر به دوش کشیدن این بار را شرافتمندانه طاقت بیاورند!

 

 

 

+ کاش بودی و مرا دوباره شهادتین می آموختی ... میخواهم مسلمان شوم ...

اللّهُمَّ إنّا نَشْکو إلَیْک فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُک عَلَیْهِ وَآلِهِ، وَغَیْبَةَ وَلِیِّنا، وَکثْرَةَ عَدُوِّنا، وَقِلَّةَ عَدَدِنا، وَشِدّةَ الْفِتَنِ بِنا، وَتَظاهُرَ الزَّمانِ عَلَیْنا...

 

ما به درگاه تو شکوه می کنیم فقدان پیامبرمان و غیبت ولیّ و سرپرستمان و افتادن فتنه ها در میانمان و همداستانی دشمنان علیه ما و کمی افرادمان را...

 

پیشنهاد خواندن:

از شام بلا شهید آوردند ...

 

پیشنهاد شنیدن :

عشقت منو دیوونه کرد ...

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۵

آرزوهام

آرزوهای بچگیم رو خیلی خوب یادمه ...چهار-پنج ساله بودم که شنیدم پارک ارم یه قسمت "ماشین بازی" داره که مخصوص بچه های زیر نه ساله... همش خدا خدا میکردم که نه ساله م نشه تا بالاخره مامان بابا رو راضی کنم بریم پارک ارم... چقدر آرزوی بزرگی بود "ماشین بازی" واسه بچگی های من ...

یکی دیگه از آرزوهام این بود که سوار یه اسب بشم. یه اسب سفید که همیشه توی رویاهام دستاشو بالا میبرد و شیهه میکشید و بهم زل میزد ...

 

به آرزوهام رسیدم، ولی خیلی دیر... وقتی که نه سالگی رو با حسرت "ماشین بازی" گذرونده بودم و اونقدر بزرگ شده بودم که چشای اسب توی رویاهام دیگه برق نمیزد...

هر آرزویی یه تاریخ انقضا داره که اگه تا اون موقع برآورده نشه برای همیشه میمیره... برای همیشه...

وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که همه آدم بزرگا توی دلشون یه قبرستون دارن پر از آرزوهای مرده ... آرزوهایی که شاید یه روزی برآورده شن اما دیگه هیچوقت از اون قبرا بیرون نمیان و از سنگینی دل آدما کم نمیکنن...

 

 

She wanted to play a piano

But her hands couldn’t reach the keys,

When her hands finally could reach the keys

Her foot couldn’t reach the floor,

When her hands finally could reach the keys

And her foot could reach the floor

She didn’t want to play that ol’ piano anymore!

 

Shel Silverstein

 

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • سه شنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۵

جانستان کابلستان 2

ناراحتم از اینکه کتاب تموم شد

دلم میخواست اون سفر تا بی نهایت ادامه میداشت ... البته نه به این اندازه پر خطر و آزار دهنده برای نویسنده

یه بنده خدایی به من میگفت تو هرچی که من از خدا خواستم و بهش نرسیدم رو داری ... شاید حس من به امیرخانی توی بعضی جهات همین باشه ... بعضی وقتا توی بعضی زمینه ها دلم میخواد چند ساعت بتونم ذهنشو ازش قرض بگیرم و باهاش چند خطی بنویسم...

 

قبل از عید قیدار رو خوندم. نمیدونم اون بتی که از امیرخانی توی ذهنم ساختم بهم اجازه نمیده که بگم قیدار رو دوس نداشتم یا علاقه به دوباره خوندن و دوباره فهمیدنش... هرچند توی قیدار هم قلم نویسنده انقد منو مجذوب کرد که کتاب رو توی دو روز تموم کردم اما مثل خیلی از رمانای دیگه ای که خوندم آخرش به حس پوچی رسیدم...

یه پاراگراف جالب از جانستان:

 

رئیس جمهور بالاترین مقام اجرایی کشورآمریکا است... فقط و فقط یک نفر و یک مقام می تواند دستور رئیس جمهور را نقض کند. نه سنا، نه دیوان عالی قضات،  و نه هیچ مقام دیگری در داخل آمریکا... در شرایط جنگی، اگر آمریکا، نیرویی خارج از مرز داشته باشد که معمولا از زمان بوش پدر به بعد، امریکا هم واره در چنین شرایطی بوده است، فرمان دهِ نیروهای برون مرزی می تواند دستور مستقیمِ رئیس جمهور را - در مورد مسائل برون مرزی - نقض کند. یعنی مثلا اگر رئیس جمهور دستور پس نشینی یا پیش روی بدهد، فرمان ده ارشد می تواند با توجیه موجه و عاقلانه ی حفظ جان شهروندان ِ سربازِ آمریکایی، دستور او را نقض کند.

  • •✿ آرورا ✿•
  • چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۹۵

وقتی تو را دارم

تو دوستم داری و من هم دوستت دارم 

این را کجا پنهان کنم !؟ چشم همه شور است 

گفتم اگر تقدیر برگردد چه خواهد شد

گفتم اگر روزی تو را ... گفتی بلا دور است 

 

عطر تو می پیچد ، تمام شهر می‌پیچد 

می‌ترسم و این ترس بویی آشنا دارد 

می ترسد از هر کوه ، از هر گردنه ، هر پیچ 

سرکاروان ِ کاروانی که طلا دارد !

 

تنها تو را دارم! تو هم تنها مرا داری 

روح منی و روح من در تن نمی‌ماند

امّا نمی‌ خواهم به بعد از تو بیاندیشم 

بعد از تویی دیگر برای من نمی‌ماند

 

بعد از تو هیچ انگیزه ای در شعر گفتن نیست 

بعد از تو دیگر نامی از من نیست دختر جان 

یاسر فقط یک مرد در آغاز اسلام است 

یاسر فقط نام خیابانی ست در تهران 

 

« الحمدالله الّذی ... » وقتی تو را دارم !

یک وصله ی بی رنگ بر مویم نمی چسبد 

آنقدر خوشبختم که در این روزها دیگر 

هرچه خدا را شکر می گویم نمی چسبد !

 

تو دوستم داری و من هم ... بیشتر حتی ...

 

--------------------------------------------

یاسر قنبرلو...

  • •✿ آرورا ✿•
  • چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۹۵

جانستان کابلستان 1

امیرخانی را از "ارمیا" شناختم.. ارمیایی که اگر هر سال دوره اش نکنم سالم سال نمی شود... بالاخره این روزها بعد از چند سال گذرم به جانستان کابلستان افتاده. کتاب مثل همیشه با رسم الخط نویسنده منتشر شده اما این بار سخت تر از همه کتاب ها می شود امیرخانی را فهمید... سفرنامه ای به افغانستان که چیزی شبیه شرمندگی را توی رگ های یک ایرانی به جریان می اندازد... تا اینجای کتاب را که خوانده ام دلم نیامد این یک صفحه را برای خودم ننویسم و بارها نخوانمش...

  • •✿ آرورا ✿•
  • جمعه ۳ ارديبهشت ۹۵

چند می ارزه

آدم است دیگر ...

هرچقدر هم که پای دلش را غل و زنجیر کند، هرچقدر که تصمیم های عقلانی اش!! را قفسِ دلش کند، بعضی وقت ها دیگر کاری از دستش ساخته نیست ... بعضی وقت ها می شود که آدم دلش میخواهد بی دلیل گریه کند... لج کند... اصلا یک گوشه کز کند و زانوی غم بغل بگیرد و به زمین و زمان بد و بیراه بگوید... آدم است دیگر... بعضی وقت ها کم می آورد! 

بعضی وقت ها بند تسبیح غصه هایش پاره می شود و دانه دانه از چشم هایش سرازیر می شود...

بعضی وقت ها با تمام ژست های "آدم بزرگ" بودن و قوی بودنش، دلش میخواهد بچه شود، ... دلش میخواهد عروسکی داشت تا یک بلایی سرش می آورد و بهانه اش جور میشد تا یک دل سیر ....

بعضی وقت ها دلش می خواهد برای یک بار هم که شده دست کسی را بگیرد و سر صندوقچه ی دلش ببرد و همه غصه های تا شده و روی هم چیده شده ی دلش را یکی یکی باز کند...او بپرسد : این غصه رو چند خریدی ؟ و جواب بگیرد: چقد میارزه؟ او بگوید : "نمیدونم قیمتش دستم نیست" و بشنود: " یک زخم روی دلم..."

آدم است دیگر.... بعضی وقت ها زخم هایش سر باز میکنند و توی قلمش نشت می کنند... خدا رحمت کند مخترع چسب زخم را...

 

 

در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دلست پای در بند چه سود

#مولانا

  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۲ ارديبهشت ۹۵
کانال تلگرام : https://t.me/Parishaanii
لینک برای بلاگفا : goo.gl/WmjS2m
موضوعات