زندگی بازی عجیبی ست. من که هنوز سر در نیاورده ام اینجا چه خبر است. روزهایی دارد که از خوشحالی در پوست خودت نمی گنجی. دلت میخواهد پرواز کنی... و روزهایی هم هست که حس میکنی هیچ دستاویزی نداری تا به آن چنگ بزنی و لااقل کمی، فقط کمی نای راه رفتن پیدا کنی برای ادامه مسیر... و من فکر میکنم هنر ادم ها و تفاوت آن ها توی این مدل دوم روزهاست که پیدا می شود... همان روزهایی که وقتی در سرمای نوازشگرِ صبح های بهار، آرام زیر پتو میخزی، و دلت میخواهد چشم هایت را ببندی و وقتی دوباره بازشان میکنی این روزها تمام شده باشند. همین روزهایی که دلت میخواهد قلبت را بیرون بکشی و بگذاری اش روی طاقچه ای ، کناری، جایی... و مثل یک ربات بجنگی و مبارزه کنی و این اشک ها هی نلغزد روی صورتت...
شاید هم اینطور نباشد، شاید هنر آدم ها در این باشد که این روزها برایشان هیچ تفاوتی نداشته باشد ...
راستی شما این روزهایتان را چطور سر می کنید ... ؟