امروز با دوست جانم رفتیم دکتر. برای دومین بار یه اتفاق کذایی رو توی عمرم تجریه کردم ... اولین بار وقتی بود که مامانم به خاطر فشار بالا خون دماغ میشدن. همیشه داداشم مراقب بود تا وقتی که خونش بند میومد. یه بار که داداشم نبود من کنارشون بودم و کارایی که لازم بود انجام دادم ولی خودم فشارم افتاد و سرگیجه گرفتم. خیلی خودمو کنترل کردم تا حال مامان بهتر شد بعد ولو شدم رو زمین :)) امروز هم که با دوست جانم رفتیم دکتر، من مثلا باید مراقب دوست جان می بودم که حالش بد نشه بعد خودم داشتم میمیردم از سرگیجه. تنها امیدم این بود که دوست جان متوجه نشده باشه (که احتمالا ذیل این پست اعلام میکنه متوجه شده یا نه :)) ) فقط تا لحظه خارج شدن از اتاق دکتر خودمو کنترل کردم و سریع نشستم روی صندلی که غش نکنم :)) بعد هی غر میزنم که خدایا چرا من اون موقع تو باغ نبودم و نرفتم رشته پزشکی... خدایا شکرت من به همین ریاضی بازی های خودمون راضی ام