بعضی وقتا خودتو غرق میکنی توی محیط اطرافت تا یادت بره که توی دلت چی میگذره... تمام شب بیدار می مونی و خودتو مشغول میکنی با کارای مختلف تا سر قرار نری با اون فکرای یاجوج و ماجوجی قبل خواب... تمام شب حرف میزنی با بقیه، با خوراکیا مشغول میشی، کتاب میخونی، کارای عقب افتاده تو انجام میدی، اما درست وقتی خورشید سر میکشه تو آسمون، درست وقتی داری آخرین تقلاهاتو واسه یهو خوابیدن وسط فیلم دیدن میکنی، یه چیزی تمام وجودتو میلرزونه، خواب رو از چشمات میپرونه، وادارت میکنه فکر کنی ... فکر کنی... فکر کنی... فکر کنی به اینکه کجای این دنیا وایسادی، به اینکه چند تا قدم اشتباه برداشتی، به اینکه چند کیلومتر دورتر از جاده ، آش و لاش و خسته افتادی و توان تکون خوردن نداری... اینجور وقتا باید یه لوتی درون داشته باشی که بیاد کنارت وایسه، بهت بگه : "هی رفیق ، غمت نباشه، خوشی هاش گذشت غمش هم میگذره، بیا اینجا دراز بکش، آروم چشاتو ببند، لالایی رو راستش بلد نیستم اما میتونم برات قصه بگم، قصه یه دختری که دنیا باهاش بد تا کرد ، ولی آخرش انقد قد کشید تا از سقف آسمونا گذشت و پرید ... تو هم غصه نخور، یه روز نوبت پریدن تو هم میرسه ..."، این لوتی های درون فقط وقتی سر و کله شون پیدا میشه که به اینجا رسیده باشی . تهِ تهِ دنیا ... اونجایی که هرچی دور خودت دیوار کشیدی هیچکی نیومد یه نردبون ناقابل علم کنه و سرک بکشه اینور دیوار ببینه زنده ای یا نه ... لوتی های درون همیشه اینور دیوارن. تنها کسایی ان که کم آوردنتو می بینن، بیحال کنج رینگ زندگی افتادنتو می بینن ... تنها کسایی ان که لیز خوردن ناب ترین قطره های اشک روی صورتتو می بینن ...