وسایلم را جمع میکنم تا وقتی "ابجی" برگشت راه بیفتم. صبح باید میرفتم دانشگاه تا نتیجه آنالیزهای کوفتی را بعد از یک هفته بگیرم اما نمیشد "امیر" را تنها گذاشت...

میپرد جلویم 

- خاله دیشب خواب دیدم اومده بودم دانشگاتون

- خاله جون حیف که رات نمیدن وگرنه با خودم میبردمت

خیلی مصمم و جدی فکر میکند و میگوید:

- میدونی چیه خاله؟ من میتونم اون تفنگ بزرگه رو بیارم بزنیمشون. بعد میتونم بیام تو. فکر خوبیه. نه؟

- خاله جون بعد اخراجم میکنن خب

( کمی مکث میکند. نمیداند اخراج چیست. اما انگار از مدل گفتنم فهمیده چیز بدیست)

- خب پس نریم دانشگاه. بیا بریم شهر بازی

- اخه استادم منتظرمه خب

-  بگو اونم بیاد بریم شهربازی. تو راه میتونه مشقاتو بگه. منم میتونم کمک کنم

- چه کمکی خاله؟

- خب منم میتونم بهت الفبا یاد بدم. ببین بلدم: الف ، با ، هین ، فا،....

- خاله جون فکر نکنم وقت داشته باشه بیاد. اصلا بیا فوتبال بازی کنیمممم

- آخ جوووووون

بعد از یک ربع بازی میپرسد:

- چند چندیم خاله

- تو ده به سه جلویی

چار پنج تا گل دیگر میزند و بعد بالا پایین میپرد که " اخ جوووون پنج - شیش بردمت خالههههه"...

 می بوسمش و میگویم: " تو خیلی قوی ای، من هیچوقت نمی تونم برنده شم" مثل آن وقت ها که من "داداشی" را ده به صفر میبردم، ذوقی میکند و پشتک میزند. سرش میخورد به دیوار. بساط گریه را دارد ردیف میکند که نگاهی به دیوار می اندازم و میگویم "وای خاله دیوار ترک برداشت، هی بهت میگم تو قوی ای. ببین حالام زدی دیوارو شکوندی..."

بادی به غبغب می اندازد و میگوید : " اره ببین اینجاش شکست. باید مراقب باشم دیگه به دیوار نخورم"

صدای چرخیدن کلید توی در را می شنوم ... بایدخداحافظی کنم با دنیای قشنگش. با دنیایی که می شود نگهبان ها را کشت و استاد را شهربازی برد و دیوار را با سر خراب کرد...

به لطف حافظه ام، چیز زیادی از بچگی ها یادم نمی آید... اما حتما من هم آن وقت ها دنیای قشنگی داشته ام برای خودم...