خطر لو رفتن داستان ... :)

هیچوقت تا این حد به اینکه کسی چقدر میتواند در اشتباهاتِ بچگی هایش گیر بیفتد، فکر نکرده بودم... فیلمی دیدم به اسم "تاوان" که در آن خانواده ای هستند که ظاهرا خدمتکاری داشته اند، پسر خدمتکارشان با هزینه این خانواده به کمبریج می رود و تحصیل می کند. از طرفی به دختر بزرگ این خانواده علاقمند است. (چه جالب که این سر تیتر یکی از رمان های در ذهن نوشته شده ی من بود). در پایان فیلم مشخص می شود که دختر کوچک خانواده هم به این پسر علاقمند بوده است. و من متوجه نشدم که مصیبتی که این دو نفر را دچارش کرد به خاطر فهم اشتباهش از رابطه آن ها و دلسوزی برای خواهرش بود یا به خاطر حسادتش به خواهرش ... از آن فیلم هایی ست که دوبار دیدن می خواهد اما من حس دوباره دیدنش را ندارم ... زیباترین بخش فیلم به نظر من قسمتی بود که روبی دیوانه وار به فکر برگشتن از جنگ بود ... همان شعری* که این روزها زیاد میخوانمش را در ذهنم تداعی کرد.


* زن ها به جنگ نمى روند
 فقط موقع خداحافظى با نگاهشان به مردها مى گویند
زنده بمانید و برگردید
خانه اى براى آرام گرفتن
قلبى براى دوست داشتن
و امیدى براى بزرگ شدن
در انتظار شماست
و همه مردها براى برگشتن به خانه است که مى جنگند
حالا یا با خستگى هایشان یا با دشمن...

"لطیف هلمت"
ترجمه رسول یونان


پ.ن : به دلایلی اصلا دیدنش را به افرادی که خوره فیلم نیستند، توصیه نمیکنم.
پ.ن 2: مثل همه فیلم هایی که معرفی می کند موسیقی بیست و عالی ...