امیرخانی را از "ارمیا" شناختم.. ارمیایی که اگر هر سال دوره اش نکنم سالم سال نمی شود... بالاخره این روزها بعد از چند سال گذرم به جانستان کابلستان افتاده. کتاب مثل همیشه با رسم الخط نویسنده منتشر شده اما این بار سخت تر از همه کتاب ها می شود امیرخانی را فهمید... سفرنامه ای به افغانستان که چیزی شبیه شرمندگی را توی رگ های یک ایرانی به جریان می اندازد... تا اینجای کتاب را که خوانده ام دلم نیامد این یک صفحه را برای خودم ننویسم و بارها نخوانمش...

از در کنسول گری بیرون می آییم. کالسکه را دوباره دو نفری از نیم پله رد می کنیم و گیج و منگ در خیابان به سمت هتل راه می رویم...

 

راستی من اگر یک ایرانی بودم، که پول م را زده بودند، یا پاس م را دزدیده بودند و مثلا بضاعت م نمی رسید که در هتل اتاق بگیرم، چه باید می کردم؟

پنج شنبه روزی است که کنسول گری ایران مرا جواب کرد و حتا اگر جواب نمی کرد، دعوت یک جوان مرد افغانی را نیک تر می یافتم.

پنج شنبه روزی است که نفری در کنسول گری به من می گفت که من فقط به سفر دولتی ها کمک می کنم و باقی هموطنان را پشیزی حساب نمی کنم...

پنج شنبه روزی است که نشانه ای است برای روزی دیگر... یوم یفر المرء من اخیه... نشانه ای برای روزی که پاسخ بطلبیم از جماعتی که صدقه ی سر پولِ نفتِ من، پولِ نفتِ ما، مسوولیت گرفته اند...

پنج شنبه روی است که با کالسکه ی طفلی یک و نیم ساله به سمت چوکِ شهر نو گام می زنیم تا برویم هتل... طفلی که از درِ کنسول گری جواب شده است.

با بدخلقی دست می کنم در جیب تا به کارگر هتل که در آوردن کالسکه کمک کرده است انعام بدهم. کارگر جوان که این چند روزه بسیار به ما کمک کرده است، دست م را پس می زند. بد خلقی م بیش تر می شود.

بگیر دیگر...

سِر! من انعام نخواستم... فقط برای من کاری بکن...

چه کاری؟!

سِر! به ایران که رفتی، از جاده اسلام قلعه می روید دیگر، در مشهدِ امام رضا، من را، سید یاسین را به اسم دعا کن... به من ویزا نمی دهند کنسول گری... پولِ زیاد می خواهند... هرچه می گویم برای زیارت باور نمی کنند...

آرام می شوم و به کنسول گری فکر نمی کنم. همان طور که توی سراچه ی عبدالرزاق جاگیر می شویم، اشک هایم را پاک می کنم....

پنج شنبه روزی است که اشک آدم را در می آورد!

 

 

پی نوشت:

هر وقت گذرتان به مشهد افتاد، همه سید یاسین ها را به اسم دعا کنید...