توصیه نویسنده : این متن صرفا جهت اهداف تمرینی نوشته شده است و فاقد هرگونه نکته جالب توجهی است. وقت گرانبهایتان را تلف نکنید :)



حدود ساعت ده و نیم از دورهمی سه نفره مان برمیگردم توی اتاق. مثل همیشه ته دلم ناراحتم که انقدر به بچه های اتاق بغلی دل بسته ام که نمی توانم هم  اتاقی جدیدم را تنها نگذارم. البته او هم هنوز درگیر روابط با هم اتاقی های قبلیست... قبل از اینکه در را باز کنم یاد حرف زینب می افتم که میگفت خیلی خسته است و امشب زود میخوابد. نگاهی به زیر در می اندازم و از نوری که نمی بینم می فهمم خوابیده. در را آرام باز میکنم. وقت هایی که می بینم این طور از خستگی کار و درس توأم خوابش میبرد عذاب وجدان می گیرم که چقدر در راحتی زندگی میکنم و باز هم ... چراغ مطالعه ام را روشن میکنم تا وسایلم را جمع و جور کنم. خدا را شکر برخلاف خیلی اوقات، وسایلم را روی تخت شوت نکرده ام و همه چیز روبراه است. چشمم به چراغ مطالعه می افتد. توی فکر می روم...پسرخاله چند سال قبل که کارشناسی بودم سه تا از این ها برایمان خرید. برای من و دو تا هم اتاقی ام. پارسال بعد از اینکه هم اتاقی ام جابجایش کرد و یک شب از آن استفاده کرد، عروسک شیشه ای که رویش بود  و نقش چراغ خواب را داشت و من به شدت به نور آبی رنگش علاقه داشتم به طور ناگهانی ناپدید شد... آن روزها آنقدر از اوضاع اتاق، گلایه در دلم چیده بودم که این موضوع در پایین ترین سطور گلایه ها گم شد و حتی حوصله نکردم بپرسم عروسکش کو...زیاد هم مهم نبود البته راستش را اگر بگویم جای خالی اش بعضی وقت ها کمی آزارم می دهد!!!
بالاخره بعد از یک ماه از سفارشِ داداش برای گوش کردن فایل های صوتی درس اخلاق، سرچ میکنم و یک فایل 25 دقیقه ای از حاج آقا حق شناس پیدا میکنم. تا به حال صدای ایشان را نشنیده بودم. چقدر آرام و دلنشین حرف می زنند. از آن آدم هایی که سخنرانی هایشان مثل یک نصیحت دوستانه در هزارتوی دل نفوذ میکند... فایل را روی گوشی می ریزم، خودم را زیر پتو مچاله میکنم و هندزفری را توی گوشم میزنم. تقریبا از یک و سال و اندی پیش، شب ها قبل خواب که گوشی دستم میگیرم حالم بد می شود انگار. یک چیزی شبیه تهوع و التهاب. روزی هزار بار راجع به امواج گوشی می شنویم و باز هم انگار نه انگار (البته همین الان که دارم این متن را می نویسم گوشی را پرت کردم آن طرف اتاق تا ثابت کنم که از این به بعد حواسم هست!!!)... چشم هایم را می بندم که روی حرف های حاج آقا تمرکز کنم. چند باری فکرم می پرد و مجبور میشوم به چند ثانیه یا بعضا چند دقیقه عقب تر برگردم... 25 دقیقه تمام می شود. ذهنم درگیر شده. خواب از سرم پریده. به "الغامدی" پناه میبرم برای آرام کردن ذهنم... جواب نمی دهد. سراغ منشاوی می روم . آن هم جواب نمی دهد... انگار بیشتر ذهنم را درگیر می کنند. اخر سر پلیر گوشی را می بندم و در سکوت سعی میکنم بخوابم. ذهنم ناخودآگاه می رود سراغ داستان هایی که بچگی ها برای خواب کردن خودم سرهم می کردم. هنوز جواب می دهد. همان شخصیت های فیلم های ذهنی من. می آیند چند دقیقه ای روی صحنه بازی می کنند و بعد که خوابم میبرد می روند و در صندوقچه بچگی هایم می خوابند ...
بعضی وقتها انگار از وقتی که شب خودم را زیر پتو مچاله میکنم تا وقتی که صبح با هزار زحمت از تختخواب دل میکنم یک عمر میگذرد. و جالب اینجاست که بعضی وقت ها این عمر چقدر شیرین است.بعد از نماز صبح دوباره همان کشمکش های همیشگی توی دلم شروع می شود. "بین الطلوعین نباید بخوابی"،"اصلا تو مگه پایان نامه نداری"، "بیدار بمون بعد از طلوع یه ساعت بخواب"..... "بابا بخدا الان بیدار بمونم تا شب چشام میسوزه"، "قول میدم زود بیدار شم شروع کنم" ...و مثل اکثر اوقات آن بخشی از وجودم که خوابش می اید پتو را روی سرش می کشد و خودش را به خواب میزند ... ولی امروز ظاهرا حتی در اعماق وجودم هم پیروز شده بود. حتما برای خودش دلایلی داشته که با عذاب وجدان بیدار نشدم. شاید هم این آرامش به خاطر این بود که خواب"ش" را دیدم... پیام داده بودم توی گروه خانواده مان که فلان مشکل را دارم، سریع جواب داد "چی شده خواهر کوچیکه من" همان لحظه سریع چشم هایم را باز کردم و گروه را چک کردم... همه خواب بودند انگار... دوباره خودم را به خواب زدم...

لینک دانلود جلسات اخلاق حاج آقا حق شناس: کلیک