۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

از بد حادثه ...

توی مترو با بار و بندیلم معلق وایساده بودم که پیام داد، "کی و کجا و عده دیدار ما؟". چون تا ظهر ازش خبری نشده بود امیدوار بودم که بیخیال شده باشه و دست از هل دادن و انداختن من وسط دیگ جوشان خاطراتم برداره... اما این پیامش نا امیدم کرد. بهش زنگ زدم، گفتم هنوز تصمیم نگرفتم بیام یا نه. برای اینکه غر زدنشو قطع کنم گفتم حالا میام یه سر بهت میزنم بعدشو یه کاری میکنیم. بعد از اینکه آنالیز نمونه ها تموم شد رفتم خوابگاهشون. از اون اصرار که باید بیای و از من انکار که من هیچ دل خوشی از اون دانشگاه و آدماش ندارم. آخه جشن هفتاد سالگی مهندسی شیمی میخوام چیکار، اونم الان، دم دفاع ... کوتاه نمیومد که ..."من که به خاطر جشن هفتاد سالگی نمیخوام برم، میخوام برم رقص آذری فلان گروه رو ببینم که توی مراسم امروز اجرا دارن"...آخر سر -شبیه این فیلما که مرده به خانومش میگه "فکرشم نکن" و صحنه بعدی در صندوق عقبو میبندن و راه میفتن میرن سفری که خانومه میخواست- راه افتادیم و رفتیم. میگفت نمازبخونیم بعد بریم، گفتم مسجد دانشگاه تنها محل قابل تحملش واسه منه، لااقل بریم نماز رو اونجا بخونیم... وای که من چقد این مسجد رو دوس دارم ... مث همون موقعا دلم میخواست  ساعت ها دراز بکشم و به سقف و ستونا خیره بشم...



تنها بخش جذاب مراسم همون رقص آذری گروه آیلان بود... از شیش نفر آقایون بزرگسال گروه، سه تاشون فارغ التحصیل ارشد دانشکده فنی بودن، دریچه های جدیدی از کارآفرینی به روی ما گشوده شد !!
تنها چیزی که من بعد مراسم بهش فکر میکردم این بود که چرا من هیچ تعلق خاطری به اینجا ندارم.... انگار نه انگار که نزدیک پنج سال از عمرمو اینجا گذروندم ... تعلق که هیچ، دافعه هم داره برام. نمیدونم این دافعه به خاطر دانشگاهه یا به خاطر اتفاقاتی که همزمان با ورودم به این دانشگاه افتاد... نمیدونم
ولی رفتن به این مراسم یه خوبی داشت، یه خوبی بزرگ، اینکه یادم اومد چرا برای ارشد اونجا نموندم، چرا قید اسم و رسمشو زدم و به اینجا پناه اوردم... تازه یادم اومد که چقد فضاش و رفتارای آدماش برام غیرقابل تحمل بود. تازه یادم اومد که چرا دو ترم اولی که اینجا رو تجربه کردم انقد خدا رو به خاطر انتخابم شکر میکردم. حس کردم این به زور به این مراسم رفتنه، دلیلش غر زدنای این روزا بود، دلیلش ناشکری های این روزا بود ... شاید خدا میخواست بهم یاد آوری کنه که چرا این راه رو انتخاب کردم ...



کلیپ یکی از اجراهای خارج از کشور گروه آیلان : کلیک

  • •✿ آرورا ✿•
  • جمعه ۱۵ بهمن ۹۵

صفحه اول

یادمه از بچگیام، از همون اولا که تازه نوشتن رو یاد گرفته بودم، روی صفحه اولا یه حساسیت خاص داشتم، فکر کنم همه همینطور باشن، معمولا صفحه اول دفترا از همه صفحه های بعدش خوش خط تره، با حوصله بیشتری نوشته میشه ... نوشتن این مطلب منو یاد دفتر صدبرگایی که داشتم انداخت، وای که چه لذتی داشت باز کردن جلد دفتر و مواجه شدن با اون سفیدی محض... یه عالمه جا برای نوشتن ...

یاد اولین دفترای سیمی ... یادمه که با داداشم رفته بودیم برای سوم دبیرستانم لوازم التحریر بخریم، تا اون موقع هیچوقت دفتر سیمی نداشتم، داداشم مجبورم کرد دو تا دفتر سیمی بگیرم، میگفت نذار حسرت چیزی تو دلت بمونه ... کاش همه حسرتا به همین سادگی از بین میرفتن... یکی از اون دفترا رو گذاشتم واسه حسابان، یکی رو برای فیزیک ... همون سال، برای تولدم یه دفتر خیلی خوشگل سیمی هدیه گرفتم ، فکر کنم از حدیث... توی اون دفتر جزوه گسسته رو نوشتم.... یه دفتر سیمی دیگه هم هدیه گرفتم که هنوز سفیده، یه دفتر بزرگ، با جلد نارنجی...همون سالی که پیش دانشگاهی بودم و کنکور داشتم ... داداشم اون دفترو برام گرفته بود، همون موقعی که میومد تهران و من از تنهایی دق میکردم ... اولش یه برگه چسبونده بود که توش نوشته بود : "مقصد کشتی ات در دستان توست، مراقب باش ناخدا ". هنوزم دارم دل دل میکنم بالاخره چه نوشته ای لیاقت داره صفحه های اون دفتر پر از امید رو پر کنه ... دفتری که برای یه دختر هفده ساله، مثل دستی بود که موقع غرق شدن توی دریای تنهاییاش، سمتش دراز شده بود ...


نمیدونم چرا اولین نوشته این وبلاگ به این سمت رفت، مشکل بداهه نویسی همینه، یهو ذهنت میره به یه سمتی که انتظارشو نداری...

  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵
کانال تلگرام : https://t.me/Parishaanii
لینک برای بلاگفا : goo.gl/WmjS2m
موضوعات