وارد میدان انقلاب می شوم. آن قدر از دیدن اطراف بیزارم که تماشای تعقیب و گریز کفش هایم را ترجیح میدهم. با همان غصه همیشگی سرم را بالا می اورم و نگاهی به گوشه میدان می اندازم. مثل همیشه خانمی با ظاهری ساده و مرتب با سبد کوچکی جوراب، در ضلع شمال غرب میدان نشسته است. به راحتی می توانی بفهمی که چقدر آن گوشه نشستن برایش سخت است. همیشه ساکت است و به نقطه ای خیره می شود. از انجا که رد شوی هر قدم یک دست به سمتت دراز می شود تا آگهی های مربوط و نامربوط را قالبت کنند. صدای هر و کر بعضی هایشان را در جواب مرسی گفتنم می شنوم. مسیری که تا مترو مانده پر از دست فروش های دوره گرد است. تنها نقطه جذاب مسیر بستنی های رنگارنگ مغازه روبروی ایستگاه مترو است. مثل همیشه آن قدر غرق فکرم که متوجه عبور از پله ها و راهروها و آمدن قطار و سوار شدنم نمی شوم. طبق عادت قطار را درست سوار شده ام. دخترکی با لباس های کهنه و نامرتب با دسته ای فال حافظ از شلوغی جمعیت می گذرد و کنارم می ایستد.

     - خاله فال نمیخوای؟

     - نه عزیزم ممنون

توی چشم هایم نگاه می کند، می خندد و می گوید :

     - ازت خوشم اومده دوس دارم همینجوری بهت یه فال بدم. چشاتو ببند و بردار.

فکر م می رود سمت دست های غیبی و تقدیر و جو زدگی از اینکه حتما حرف مهمی توی این فال هست. چشم هایم را می بندم و برمیدارم

فال را نخوانده کیفم را باز می کنم و یک هزار تومانی به دخترک می دهم. با اخم به من زل می زند و می گوید:

    - دو تومن میشه

    - خودت گفتی ازم خوشت اومده و همینجوری بردارم

    - اصن نمیخواد بدی بابا، هزار تومن که واسه من سود نداره

با نا امیدی از پیدا کردن صداقت - حتی در چشم های دخترک فال فروش - اسکناس دو هزار تومانی را سمتش می گیرم و فال را آرام توی کیفم می گذارم