طوری قدم برمی داشت انگار که کوهی روی دوشش سنگینی می کرد

نزدیک تر که می شد، خستگی ای که انگار روی شادابیِ نوجوانی اش خط انداخته بود، بیشتر به چشم می آمد

به صندلی کناری ام که رسید کیسه بزرگی را روی زمین پرت کرد و خودش را روی صندلی انداخت... با اوضاع و احوالی که داشت انتظار داشتم مثلا سرش را به دیوار تکیه بدهد، چشم هایش را ببندد تا شاید کمی آرام شود... اما برخلاف تصورم از توی کیفش برس مویی برداشت و آبشار موهایش را از زیر روسری بیرون کشید و با بی حوصلگی شروع کرد به شانه زدن موهایش...