جولیک که پست چالش مادرجان بهاری اش را گذاشته بود، من خیلی غمگین شدم از اینکه آنقدر دورم از مامان  که نمیتوانم برای خوشحالی اش کاری کنم، تنها سیگنال هایی که از من به مامی ارسال می شود، شنیدن صدای خسته و بی حوصله ام از درگیری با انواع مشغله ها و تنهایی از پس مشکلات برآمدن هاست،  البته خیلی سعی میکنم بپوشانمشان اما مامی آنقدر باهوش هست که به راحتی می فهمد... هی پاپی میشود که "چی شده چرا غصه داره صدات"، و من هی حاشا میکنم و آخرش شروع میکنم به حرف زدن، بعضی وقت ها که اوضاع از دستم در میرود با بغض، بعد آخر سر همیشه می گویم : "ببخش که با حرفام ناراحتت کردم" مامی هم میگوید : " منو ناراحت نکنی کیو میخوای ناراحت کنی دختر ...". من دختر خوبی برای مامی نبوده ام. آن وقت ها که نوجوان بودم همه همّ و غم زندگی ام " داداش"م بود ... با او درددل میکردم، با او خرید میرفتم، با او تفریح و سینما و دور دور میرفتم... راستش را اگر بخواهم بگویم، وقتی که مامی تنها بود من تنهاترش کردم، اما وقتی من، با ازدواج داداش تنها شدم، مامان دست هایش را باز کرد و مرا محکم بغل کرد تا تنهایی را حس نکنم... با من خرید می آمد، دلم که میگرفت همه غصه هایش را میریخت توی صندوقچه ای و درش را می بست و دست مرا میگرفت و با خودش میبرد آب هویج بستنی بخوریم ... هرچقدر من برای مامی دختر خوبی نبوده ام او همیشه مادر خوبی بوده ...
این ها را گفتم که برسم به اینکه خیلی فکر کردم که چطور میشود در این چالش -که جولیک با خوش سلیقگی و مهربانی تبدیلش کرده به بهانه ای برای خوشحال کردن مادرها- شرکت کنم، آن هم از این راه دور ... بعد فکر کردم خب چرا نمیروم مامی را ببینم، درس دارم که دارم، به درک... هفته قبل وسایلم را جمع کردم و رفتم... دوست داشتم برای مامی هدیه ای ببرم اما چون خیلی یهویی تصمیم گرفتم بروم فرصت نشد برای خریدن هدیه، توی راه هم، جایی که اتوبوس برای استراحت توقف کرد، چیزی که مناسب باشد برای مامی پیدا نکردم...
میدانم که دو سه روزی که آن جا بودم برای مامی خیلی زحمت شد، که انواع و اقسام غذاها و خوراکی هایی که میداند اینجا حوصله پختنشان را ندارم آماده کرد و استایل زندگی تنهایی مرا تحمل کرد، اما مطمئنم خوشحال بود، از اینکه جلوی چشمش بودم و نیازی نبود هر دقیقه دعا کند که حالم خوب باشد و نکند بلایی سرم بیاید و غذامیخورم یا نه و ...

اکثر لحظه هایی که مامان نگاهم میکرد و لبخند میزد و بعضی وقت ها احساسش را بروز میداد و مثلا میگفت "تو یک طرف بقیه دنیا یک طرف" حواسم بود که نقطه استارتِ انگیزه ام برای رفتن، جولیک بود ... حتما مادرجان بهار خوشحال است که جولیک را دارد ...