بعضی نویسنده‌ها ساحرند، ساحرانی توانا که می‌توانند آنقدر زیبا و بی‌نقص بنویسند و وقایع و احساسات را طوری برایت ترسیم کنند که حتی اگر آن واقعه را از نزدیک دیده باشی به این اندازه نتوانی بفهمی اش... "خالد حسینی" بدون شک یکی از همین ساحران است ... بادبادک‌باز را که میخوانم انگار سال‌های سال در افغانستان زندگی کرده‌ام، زیر هجوم رنج و فقر و غم و نا امنی روزگار گذرانده‌ام و در کالبد تک تک شخصیت‌های داستان رسوخ کرده ام ...


"زمانی که داشتیم دور می‌شدیم، از آینه‌ی بغل ماشین دیدم که "زمان" در آستان در ایستاده است و گروهی از بچه‌ها اطرافش را گرفته‌بودند و به پایین لباسش چنگ انداخته بودند. دیدم که عینک شکسته‌اش را روی چشم گذاشت..."