بسم رب الغربا...
نفرین بر قلمی که بار روایت این درد را به دوش میکشد. چه سخت است روایت دردی که همه میشناسندش، همانند آفتابی سوزان بر پیکری عریان. برای روایت این درد باید بشکافیاش. باید لایه لایه از هم جدا کنی زخمهای کهنه این درد را، اما کدام قلم را یارای جدا کردن میخ در از .... یا علی مددی!
اهالی گذر بنیهاشم! مرثیه نمیخوانم. روایت عشق میکنم برای شما! روایت مستندی از عشق! تمام سندهای درگنجهمانده و خاکخوردهی درد را جستجو کرده ام تا میان "ماندن" و "رفتن" یکی را برگزینم! بنویسم "صبر کن " یا "برو"؟
بگویم صبر کن فاطمه جان؟دستان علی بی پناهتر از دیروز است... زینب برای صبوری کردن هنوز خردسال است و جای بوسه ات برگلوی حسین خالیست و حسن ....
اما نه... فاطمه جان برو! برو تا خونابههای فرق شکافتهی علی، دامنت را رنگین نکند. علی بعد از تو تنها نیست... چاهها و نخلستانهای کوفه تا روز وصال، علی را میزبانند.
برو فاطمه جان که رگ های خونین گلو برای بوسیدن شایسته ترند، و زینب هست برای رساندن پیغام مادر... برو که تازیانه ای و سرِ بر نیزه افراشتهای هست تا جان پناه زینب شود برای خون باریدن...
برخیزید طفلان بی تاب فاطمه... برخیزید که علی را بیش از این طاقتی نمانده... برخیزید که دیگر فلک را برای شنیدن "عجل وفاتی سریعا" قراری نیست... برخیزید... آری بهگمانم بهتر است بگوییم "برو پاره تن پیغمبر خدا، برو که ملائکه برای میزبانی از تو، تمام قد به خدمت ایستادهاند".
اما شما را به خدا بر شانه ی علی مگذارید این وسعت عالمگیر درد را ... این ماه قد خمیده را یارای بلند کردن این تابوت نیست ... مگر نمی دانید که سنگینی تمام دردهای عالم در این پیکر نیلگون نهفتهست...
صبرکن علی جان... این تابوت که در ظلمت شب به دوش میکشی پیکر در هم شکسته زهرای تو نیست... سند بیآبرویی زمین است این یاس کبود تو...
حالا که میروی لااقل بگو بر کدامین خاک سر بگذارم و مرثیهی "پهلو شکسته مادرم " سر دهم ... بر کدامین خاک...