چشم بادامی و شیرین و خوش و بانمکی
چینی و تازی و ایرانی و هندوی منی
گوش تا گوش به صحرا بخرام و نهراس
شیرها خاطرشان هست که آهوی منی
+یک فنجان شعر بعد از زهرنوشیِ امروز...
چشم بادامی و شیرین و خوش و بانمکی
چینی و تازی و ایرانی و هندوی منی
گوش تا گوش به صحرا بخرام و نهراس
شیرها خاطرشان هست که آهوی منی
+یک فنجان شعر بعد از زهرنوشیِ امروز...
به نظر من دوست داشتن زیباترین اتفاق زندگی هر انسانی ست. در هر زمینه ای با "دوست داشتن" می توان دنیا را زیباتر کرد. کسی که یک انسان، یک شهید، یک شهر، یک امامزاده، یک خیابان، یک کتاب، یک شاعر، یک درس, یک علم و ... را دوست دارد، می تواند برای خودش دلخوشی بخرد. می تواند وقت هایی که مستاصل می شود به چیزی یا کسی پناه ببرد.
و البته گمان میکنم همه کسانی که دوست داشتن را تجربه کرده اند، به لحظاتی رسیده اند که در نهایت استیصال و درماندگی و عجز و تنهایی، آن "مورد دوست داشتن واقع شده ها" آن ها را رها کرده اند. و اینگونه می پندارم که بعضی وقت ها هیچ کدام از این چیزها و آدم ها به کارشان نمی آیند و گره ای از کارشان باز نمی کنند.
و من همیشه، سرگردانی میان دوست داشتن و نداشتن بوده ام، کسی که هیچوقت نفهمیده می تواند این "گاهی بود" و "گاهی نبود"ها را پناهگاه خود قرار دهد؟ می تواند به "بود" کسی یا چیزی تکیه کند؟ بعضی وقت ها حسرت خورده ام که چرا مثلا به خیابانی دل نبسته ام تا گاهی با قدم زدن در آن آرام بگیرم ... یا مثلا کاش عروسکی را دوست داشتم و بعضی وقت ها با تمام احساس در آغوشش می کشیدم ...
شاید در کلیشه ای ترین حالت، شنیده باشیم که باید به هستی مطلق و کسی که همیشه هست و خواهد بود تکیه کرد و لاغیر...
کاش کسی می گفت مهرش را از کجا باید خرید و زیر کدام پنجره باید نشست و آواز عاشقی سر داد ... بدون دوست داشتن که نمی شود تکیه کرد. می شود؟
امروز روز سختی بود. تیر خلاص به برنامه ها و آرزوهام زده شد. روزی که استادم تو چشمم نگا کرد کرد و گفت "من استاد راهنماتم پس هرکاری که دلم بخواد میکنم". تنها چیزی که دلمو آروم میکنه اینه که مثل یه ترسو گردن کج نکردم و بگم حق با شماست. منم خیلی چیزا رو بهش گفتم. همه حقایی که خورده بود... به جز یه مورد که نتونستم بگم ولی کاش تونسته بودم... اینکه نتونستم به یه آدم زورگو حالی کنم که یه هفته ای نمیشه پایان نامه نوشت، اینکه بهم گفت توام مثل بقیه ماست مالی کن بره، این که تهدید شدم به نمره 14، اینا اصلا مهم نیست ... اینکه نتونی در مقابل ظلم یه ظالم وایسی خیلی سخت تر از ایناست. اینکه تو موضع ضعف باشی و یه ظالم تو موضع قدرت ... این که دانشجو قربونی بازی قدرتشون میشه، بازی پول پرستی شون، ...
امروز 23 دی ماه 95 است. امروز من دانشجوی ترم آخر کارشناسی ارشد در کشوری هستم که کم کم به جایی رسیده که کسی برای مدرک کارشناسی ارشد تره هم خورد نمی کند. دانشجوی ترم آخر رشته ای که ترجیح دلم نبود اما انتخابش کردم تا روزی مهندس به درد بخوری بشوم برای مملکت نفت خیزم ... دانشجوی ترم آخر در دانشگاهی که ترجیح دلم نبود اما انتخابش کردم تا شاید گره ای از گره های بخشی از صنعت کشورم باز کنم و بعدها خیلی ها به این خیالم و این تصمیمم خندیدند... من دانشجوی در آستانه دفاعی هستم که مثل تاجری که یک عمر اندوخته اش را در انباری آتش زده اند ته دلش غصه ای نشسته... مهندسی در آستانه وارد شدن به بازار کار که تازه فهمیده وضع انصاف آدم ها خراب تر از آن است که بشود امید به پیشرفت کشور با این اوضاع داشت ... تازه فهمیده هر کسی که بخواهد واقعا کار کند به ریشش می خندند. تازه فهمیده که "ساکت باش و عبور کن تا لهت نکنند" جمله ای ست که این روزها مد شده ... کسی بیاید صدایش را به من قرض بدهد تا بلندتر فریاد بزنم " دنیا بازیچه ای بیش نیست مردم...، به خدا پول هایی که به ناحق میخورید جز حسرت، چیزی به شما ارزانی نمی کند ..."
+ گاهی می شود اندوه ته نشین شده در دل را با لبخند کسی شست ... دلت همیشه شاد حریر بانو ...
+وای که چه نعمتی ست داشتن کسی که به او بگویی حالم خوش نیست، برایش حرف بزنی، بعد این موزیک را برایت بفرستد، بگوید چشم هایت را ببند و گریه کن ...
+ موقت نوشت : بشتابید ... کتاب های رضا امیرخانی با 50% تخفیف در فیدیبو ... :)
یادمه از بچگیام، از همون اولا که تازه نوشتن رو یاد گرفته بودم، روی صفحه اولا یه حساسیت خاص داشتم، فکر کنم همه همینطور باشن، معمولا صفحه اول دفترا از همه صفحه های بعدش خوش خط تره، با حوصله بیشتری نوشته میشه ... نوشتن این مطلب منو یاد دفتر صدبرگایی که داشتم انداخت، وای که چه لذتی داشت باز کردن جلد دفتر و مواجه شدن با اون سفیدی محض... یه عالمه جا برای نوشتن ...
یاد اولین دفترای سیمی ... یادمه که با داداشم رفته بودیم برای سوم دبیرستانم لوازم التحریر بخریم، تا اون موقع هیچوقت دفتر سیمی نداشتم، داداشم مجبورم کرد دو تا دفتر سیمی بگیرم، میگفت نذار حسرت چیزی تو دلت بمونه ... کاش همه حسرتا به همین سادگی از بین میرفتن... یکی از اون دفترا رو گذاشتم واسه حسابان، یکی رو برای فیزیک ... همون سال، برای تولدم یه دفتر خیلی خوشگل سیمی هدیه گرفتم ، فکر کنم از حدیث... توی اون دفتر جزوه گسسته رو نوشتم.... یه دفتر سیمی دیگه هم هدیه گرفتم که هنوز سفیده، یه دفتر بزرگ، با جلد نارنجی...همون سالی که پیش دانشگاهی بودم و کنکور داشتم ... داداشم اون دفترو برام گرفته بود، همون موقعی که میومد تهران و من از تنهایی دق میکردم ... اولش یه برگه چسبونده بود که توش نوشته بود : "مقصد کشتی ات در دستان توست، مراقب باش ناخدا ". هنوزم دارم دل دل میکنم بالاخره چه نوشته ای لیاقت داره صفحه های اون دفتر پر از امید رو پر کنه ... دفتری که برای یه دختر هفده ساله، مثل دستی بود که موقع غرق شدن توی دریای تنهاییاش، سمتش دراز شده بود ...
نمیدونم چرا اولین نوشته این وبلاگ به این سمت رفت، مشکل بداهه نویسی همینه، یهو ذهنت میره به یه سمتی که انتظارشو نداری...