۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

شما که غریبه نیستید

به نام خداوند قلم

 

دیشب بالاخره به آخرش رسیدم

انقدر این روزها درگیر افکار رنگارنگ بودم که خیلی طول کشید خواندنش

 

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • چهارشنبه ۱۹ اسفند ۹۴

اسم رمز

دست هایم را بالا می برم

" رب اغفر وارحم و تجاوز عما تعلم، انک انت الاعز الاجل الاکرم..."

به دلم نمی نشیند. حس میکنم نگاهم نمی کند... می روم سراغ اسم رمز اختصاصی خودم. چند بار صدایش میزنم... باز هم و باز هم صدایش میزنم... توی چشم هایم که داغ می شود می فهمم توی چشم هایم زل زده است... او "اله العاصین"ِ من است...

 


 

پی نوشت:

حضرت موسی علیه السلام در کوه طور،در مناجات،‌به خدای خود عرض کرد: یا اله العالمین؛ ای خدای جهانیان،خطاب آمد: لبیک. سپس عرض کرد: یا اله العارفین؛ای خدای عارفان،جواب آمد: لبیک. آنگاه صدا زد: یا اله المطیعین ؛ای خدای اطاعت کنندگان،نداآمد: لبیک. در مرحله بعد صدا زد: یا اله العاصین؛ای خدای گناهکاران،این مرتبه سه لبیک شنید، لبیک، لبیک، لبیک

 

حضرت موسی علیه السلام عرض کرد: حکمت آن چیست که برای گناهکاران سه لبیک گفتی؟ پاسخ آمد: ای موسی! عارفان به معرفت خود، نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند، ولی گناهکاران جز به فضل من امیدی ندارند.اگر از درگاه من ناامید گردند، به درگاه چه کسی پناه برند؟

منتخب قوامیس الدرر(ملا حبیب الله کاشانى ) ص 268

  • •✿ آرورا ✿•
  • يكشنبه ۱۶ اسفند ۹۴

خوشبختی

صبح که چشماتو باز میکنی

 

اگه اولین چیزی که به ذهنت رسید

دنیا رو روی سرت خراب نکرد

یعنی "ارامش" داری

یعنی خوشبختی...به همین سادگی!

قدر خوشبختی هاتو بدون ....

 

پی نوشت:

دیوانه تر از خویش

کسی

می جستم

دستم بگرفتندُ

به دستم دادند

 

#سعدی_علیه_الرحمه

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • يكشنبه ۱۶ اسفند ۹۴

قرار هفتگی

پیش نوشت:

 

بالاخره شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و چون ساعت جدایی نزدیک شد، روباه گفت:
-آه، من گریه خواهم کرد.
شازده کوچولو گفت:
-­ تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی که اهلیت کنم...
روباه گفت: درست است.
شازده کوچولو گفت: ولی تو گریه خواهی کرد!
-درست است.
- پس چیزی برای تو نمی ماند.
- چرا، می ماند. رنگ گندمزارها...که به رنگ موهای طلایی تو است، یاد تو را برایم زنده می کند...

 

ظاهرا اهلی شدن چیز خوبیست

شوق رسیدن جمعه ها و روز قرار ...

شاخه های گل ...

کاش یک بار جواب سلامت را بشنوم ...

 

پی نوشت:  اوصیکم بالاهلی شدن !

 

  

  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۱۵ اسفند ۹۴

اندوه

بغض مثل دستی گلویت را چنگ میزند

با بهت به اطرافت نگاه میکنی

پر از بهانه ای برای گریستن اما دریغ از یک قطره اشک

ناچار میشوی به خودت سیلی بزنی

انقدر بزنی تا اشک توی چشم هایت جمع شود

و دانه دانه روی گونه هایت بریزد

 

این اشک ها عصاره عمیق ترین اندوه های جهان اند...

  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۱۳ اسفند ۹۴

الف ، با...

وسایلم را جمع میکنم تا وقتی "ابجی" برگشت راه بیفتم. صبح باید میرفتم دانشگاه تا نتیجه آنالیزهای کوفتی را بعد از یک هفته بگیرم اما نمیشد "امیر" را تنها گذاشت...

میپرد جلویم 

- خاله دیشب خواب دیدم اومده بودم دانشگاتون

- خاله جون حیف که رات نمیدن وگرنه با خودم میبردمت

خیلی مصمم و جدی فکر میکند و میگوید:

- میدونی چیه خاله؟ من میتونم اون تفنگ بزرگه رو بیارم بزنیمشون. بعد میتونم بیام تو. فکر خوبیه. نه؟

- خاله جون بعد اخراجم میکنن خب

( کمی مکث میکند. نمیداند اخراج چیست. اما انگار از مدل گفتنم فهمیده چیز بدیست)

- خب پس نریم دانشگاه. بیا بریم شهر بازی

- اخه استادم منتظرمه خب

-  بگو اونم بیاد بریم شهربازی. تو راه میتونه مشقاتو بگه. منم میتونم کمک کنم

- چه کمکی خاله؟

- خب منم میتونم بهت الفبا یاد بدم. ببین بلدم: الف ، با ، هین ، فا،....

- خاله جون فکر نکنم وقت داشته باشه بیاد. اصلا بیا فوتبال بازی کنیمممم

- آخ جوووووون

بعد از یک ربع بازی میپرسد:

- چند چندیم خاله

- تو ده به سه جلویی

چار پنج تا گل دیگر میزند و بعد بالا پایین میپرد که " اخ جوووون پنج - شیش بردمت خالههههه"...

 می بوسمش و میگویم: " تو خیلی قوی ای، من هیچوقت نمی تونم برنده شم" مثل آن وقت ها که من "داداشی" را ده به صفر میبردم، ذوقی میکند و پشتک میزند. سرش میخورد به دیوار. بساط گریه را دارد ردیف میکند که نگاهی به دیوار می اندازم و میگویم "وای خاله دیوار ترک برداشت، هی بهت میگم تو قوی ای. ببین حالام زدی دیوارو شکوندی..."

بادی به غبغب می اندازد و میگوید : " اره ببین اینجاش شکست. باید مراقب باشم دیگه به دیوار نخورم"

صدای چرخیدن کلید توی در را می شنوم ... بایدخداحافظی کنم با دنیای قشنگش. با دنیایی که می شود نگهبان ها را کشت و استاد را شهربازی برد و دیوار را با سر خراب کرد...

به لطف حافظه ام، چیز زیادی از بچگی ها یادم نمی آید... اما حتما من هم آن وقت ها دنیای قشنگی داشته ام برای خودم...

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • سه شنبه ۱۱ اسفند ۹۴

دیوار

ما ادم ها همه بنّاییم

استاد دیوار ساختن

خیلی خوب بلدیم آجرها را یکی یکی با ظرافت و دقت روی هم بچینیم تا سر به فلک بکشد دیوارمان

آجرهای رنگارنگ کینه، چپ چپ نگاه کردن، اخم کردن، خط و نشان کشیدن، زیرآب زدن... خوب که دقت کنیم می بینیم چقدر دیوار ساخته ایم بین دنیای خودمان و بقیه...

چقدر  "مگه کوری" گفته ایم به کسی که اشتباهی پایمان را توی مترو لگد کرده

چقدر خودمان را توی صدای کر کننده هندزفری هایمان غرق کرده ایم تا مبادا کسی توی این دیوارها پنجره ای بسازد و سرکی بکشد به دنیایمان

چقدر بود و نبودمان برای بقیه بی اهمیت است... بلکه نبودمان شیرین تر...

ما یک روز میان این دیوارهای سر به فلک کشیده، می پوسیم و آجرهایش روی سرمان خراب می شود و بازی تمام ...

گیم اور میشویم به همین راحتی... با حسرت امتیازهایی که نگرفتیم، امتیاز یک لبخند ساده به ادم هایی که هر روز می بینیم و با اخم از کنارشان میگذریم...

امتیاز "دلقک بازی" برای ارام کردن بچه ای که توی اتوبوس مادرش را با گریه هایش کلافه کرده...

گیم اور می شویم یک روز...

  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۱۰ اسفند ۹۴

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است...

یعقوب من ... آغوش بگشا

یوسفت بازگشته

حالا در چشمان سفید و بی سوی تو ، چه خوب می بیند ... زشتی های خودش را !

تازه دارد می بیند که ان همه زیبایی که از عکس خودش در اینه چشمان تو می دید ... تجلی بهشت چشمان تو بود نه زیبایی او

یعقوب من ببخش که پیراهن یوسف تو

بوی خیانت می دهد

بوی بی شرمی

بوی گناه ...

اما میان این همه نا امیدی دلم به یک چیز خوش است

این همه وقت 

یوسفت در قعر چاه دست و پا می زد 

 

و تو هیچ دستی را قابل ندانستی که 

 

او را از چاه بیرون بکشد 

 

 

تنها دلخوشی ام این است که

دستان تو

هنوز

 

"تنها" راه نجات  من است ...

  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۶ اسفند ۹۴

هوالمعشوق

سلامـ بهترینمــ

این روزها هم مثل همیشه نامه های پر مهرت به دستم می رسد. آن قدر لطف تو بی دریغ و مدام است که درست نمی توانم بفهمم هنوز دلگیری یا ...

حرف هایت این روزها بیشتر حال و هوای دلتنگی دارد. مرا بی اختیار می کشی به سمت خاطراتمان..خاطراتی که از حافظه روحم پاک کرده ای ... این روزها خیلی دلم میخواهد به یاد بیاورمشان. به من بگو اولین بار که تصویر تو در چشمهایم نشست چه حالی شدم... بگذار به یاد بیاروم  اولین باری که دستم را گرفتی چه حسی داشتم. دلم میخواهد بدانم اولین زمزمه ای که در گوشم خواندی از کدام صحیفه عشق بود که هنوز مستی اش از سرم ...

ای عشق ! من تو را به خاطر نمی اورم ولی بی گمان ... تو اولین تصویر مبهم چشمان کم سوی من بودی وقتی که در این دنیا رها شدم. شک ندارم که تو اولین صدایی بودی که شنیده ام. حتم دارم تو اولین گهواره ای بودی که در آن ارام گرفتم . بی گمان تو اولین گام های لرزان کودکی ام بودی . تو اولین حرف الفبایی بودی که اموختم ...

ای عشق ... بگذار یک بار، فقط یک بار به خاطر بیاورم من و تو ساکن کدام سرزمین بودیم... من دلتنگم . اگر دلگیر نیستی از من ... بگذار به خانه برگردم ...

امضا : بی حکومت ترین خلیفه دنیا...


پ . ن : کاش دستان بشر اختراعی داشت که تعداد بازدید هایت از صفحات دلم را به من نشان میداد ...

  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۶ اسفند ۹۴
کانال تلگرام : https://t.me/Parishaanii
لینک برای بلاگفا : goo.gl/WmjS2m
موضوعات