در گشت زنی های اینترنتی به اتفاق دوست داشتنی ای برخوردم به نام "علیرضا روشن". چند تا از اشعار ایشون رو میذارم تا شما هم اگر با این اتفاق آشنا نشدید ،مثل من از زمانه ی شعر عقب نمونید :-)
-باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دلداریاش بدهم که فکر نکند
بگویم که میگذرد که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
"من" خسته است
- ما شعر می گوییم
- وقتی میگویند نیست
کاغذ را گفته باشند یا برق را
فرق ندارد
من یاد تو میافتم
- انسان
موجودیست که
گاهی سیگار.
گاهی درد میکشد
انسان موجودیست که گاهی
سیگار را
با درد میکشد
- پلنگ خال خال نیست
داغ ِ صد هزار هِلال ِ سوخته بر تن دارد
در فراق ِ ماه
- منم
-باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دلداریاش بدهم که فکر نکند
بگویم که میگذرد که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
"من" خسته است
- ما شعر می گوییم
ما
که نمی توانیم زندگی کنیم
ما شعر می گوییم ...- وقتی میگویند نیست
کاغذ را گفته باشند یا برق را
فرق ندارد
من یاد تو میافتم
- انسان
موجودیست که
گاهی سیگار.
گاهی درد میکشد
انسان موجودیست که گاهی
سیگار را
با درد میکشد
- پلنگ خال خال نیست
داغ ِ صد هزار هِلال ِ سوخته بر تن دارد
در فراق ِ ماه
- منم
درختی که
برگ هایش را ریخت
تا تو
ماه را
از میان شاخه هایش