آرزوهای بچگیم رو خیلی خوب یادمه ...چهار-پنج ساله بودم که شنیدم پارک ارم یه قسمت "ماشین بازی" داره که مخصوص بچه های زیر نه ساله... همش خدا خدا میکردم که نه ساله م نشه تا بالاخره مامان بابا رو راضی کنم بریم پارک ارم... چقدر آرزوی بزرگی بود "ماشین بازی" واسه بچگی های من ...
یکی دیگه از آرزوهام این بود که سوار یه اسب بشم. یه اسب سفید که همیشه توی رویاهام دستاشو بالا میبرد و شیهه میکشید و بهم زل میزد ...
به آرزوهام رسیدم، ولی خیلی دیر... وقتی که نه سالگی رو با حسرت "ماشین بازی" گذرونده بودم و اونقدر بزرگ شده بودم که چشای اسب توی رویاهام دیگه برق نمیزد...
هر آرزویی یه تاریخ انقضا داره که اگه تا اون موقع برآورده نشه برای همیشه میمیره... برای همیشه...
وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که همه آدم بزرگا توی دلشون یه قبرستون دارن پر از آرزوهای مرده ... آرزوهایی که شاید یه روزی برآورده شن اما دیگه هیچوقت از اون قبرا بیرون نمیان و از سنگینی دل آدما کم نمیکنن...
She wanted to play a piano
But her hands couldn’t reach the keys,
When her hands finally could reach the keys
Her foot couldn’t reach the floor,
When her hands finally could reach the keys
And her foot could reach the floor
She didn’t want to play that ol’ piano anymore!
Shel Silverstein