باید خودم را ببرم خانه ...

در گشت زنی های اینترنتی به اتفاق دوست داشتنی ای برخوردم به نام "علیرضا روشن". چند تا از اشعار ایشون رو میذارم تا شما هم اگر با این اتفاق آشنا نشدید ،مثل من از زمانه ی شعر عقب نمونید :-)


-باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دل‌داری‌اش بدهم که فکر نکند
بگویم که می‌گذرد که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
"من" خسته است


- ما شعر می گوییم

ما

که نمی توانیم زندگی کنیم

ما شعر می گوییم ...


- وقتی می‌گویند نیست
کاغذ را گفته باشند یا برق را
فرق ندارد
من یاد تو می‌افتم


- انسان

موجودی‌ست که

گاهی سیگار.

گاهی درد می‌کشد

انسان موجودی‌ست که گاهی

سیگار را

با درد می‌کشد


- پلنگ خال خال نیست

داغ ِ صد هزار هِلال ِ سوخته بر تن دارد

در فراق ِ ماه


- منم

درختی که

برگ هایش را ریخت

تا تو

ماه را
از میان شاخه هایش

تماشا کنی.

  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۸ خرداد ۹۶

خاطره ...

چه حس خوبی بود پیدا کردن این اهنگ روی هاردم ...







  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۴ خرداد ۹۶

حق ، این واژه مظلوم ...

اپیزود اول : بعد از اینکه توی انتخابات رای من با غالب اطرافیانم متفاوت بود، زیاد نگاه های عاقل اندر سفیه رو متحمل شدم... برام مهم نیست که بقیه چطور به من نگاه میکنن. ولی برام مهمه که واقعا کار درستی کردم؟ لااقل مطمئنم که همه تلاشم رو کردم برای فهمیدن انتخاب درست ...

اپیزود دوم : امروز خواهر یکی از شهدای معروف و محبوب اومده بودن دانشگاهمون و حسابی رای مردم رو مورد لطف!! قرار دادند و بسیار ابراز ناراحتی کردن. این باعث شد که بیشتر فکر کنم به این که آیا کار درستی کردم؟

اپیزود سوم : فارغ از اینکه من به کی رای دادم برام خیلی جالبه که بعضیا چطور میتونن انقد قاطع اکثریت مردم رو بی دین بدونن؟! ( یواشکی نوشت: بابا کوتاه بیاید، شما خوبید ...)

اپیزود چهارم : چه خوبه که خانواده های شهدا از اسم و اعتبار اون شهید برای گروه خاصی هزینه نکنن. ما خانواده های شهدا در هر دو حزب داریم می بینیم و به هیچ وجه نباید فراموش کنیم که نظر خانواده شهید، مسلما نظر اون شهید نیست. و همینطور نباید فراموش کنیم که اگه اون شهید الان در قید حیات بودن هیچ تضمینی وجود نداشت که انتخاب درستی داشته باشن... دست برداریم از صفر و صدی نگاه کردن ها ...


  • •✿ آرورا ✿•
  • سه شنبه ۲ خرداد ۹۶

کاش کسی با آمدنش غافلگیرمان کند

مگر می شود "خرداد" پلک های سنگینش را باز کند و پرتو چشم هایش را روی دنیا بیاندازد و تو این حوالی نباشی؟ خرداد را بدون تو حتی نمی شود تصور کرد. تو باید باشی تا از همان ثانیه های اول خرداد، صدای قدم هایت توی گوش من بپیچد، آرام آرام قدم برداری و سنگین، درست مثل اینکه جنینی در آستانه گذار را با خود حمل می کنی... تو باید باشی تا لحظه لحظه نفس های پر از تقلای دخترکی را، آمیخته با نفس های تو حس کنم که بی تابانه برای رسیدن از آسانی به سختی انتظار می کشد... آه... کاش حال آن روزهای خودم را به خاطر می آوردم ...

  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۱ خرداد ۹۶

یادداشت (بادبادک‌باز 2)

بعضی نویسنده‌ها ساحرند، ساحرانی توانا که می‌توانند آنقدر زیبا و بی‌نقص بنویسند و وقایع و احساسات را طوری برایت ترسیم کنند که حتی اگر آن واقعه را از نزدیک دیده باشی به این اندازه نتوانی بفهمی اش... "خالد حسینی" بدون شک یکی از همین ساحران است ... بادبادک‌باز را که میخوانم انگار سال‌های سال در افغانستان زندگی کرده‌ام، زیر هجوم رنج و فقر و غم و نا امنی روزگار گذرانده‌ام و در کالبد تک تک شخصیت‌های داستان رسوخ کرده ام ...


"زمانی که داشتیم دور می‌شدیم، از آینه‌ی بغل ماشین دیدم که "زمان" در آستان در ایستاده است و گروهی از بچه‌ها اطرافش را گرفته‌بودند و به پایین لباسش چنگ انداخته بودند. دیدم که عینک شکسته‌اش را روی چشم گذاشت..."
  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۶

یادداشت (بادبادک‌باز)

چندین بار قصد خریدن بادبادک‌باز خالد حسینی رو داشتم اما هردفعه به دلیلی نمیشد. آخرین بارش توی نمایشگاه کتاب بود که به خاطر خریدن کتابهای دیگه و تموم شدن بودجه!! از خیرش گذشتم. تا اینکه بالاخره بین کتابهای هم سوئیتی عزیزمون که با کوهی از کتاب از نمایشگاه برگشت، پیداش کردم و شروع کردم به خوندن. چند وقتی هست کتابی نخوندم که انقد احساساتم رو تحت تاثیر قرار بده. الان که این مطلب رو می نویسم خوندن کتاب رو به دلیل استرس زیاد متوقف کردم... دو پسربچه ( امیر و حسن) تا اینجای داستان رو ساختن، امیر تا اینجا شخصیت دوست داشتنی ای نداره، ترسو، بی عرضه، حسود، ... و حسن پسر بچه ای شجاع، باهوش، وفادار و بخشنده ست... حسن از قوم هزاره ست و امیر از قوم پشتو، حسن شیعه ست و امیر سنی، حسن نوکره و امیر ارباب...
نکته جالب توجه کتاب تا اینجا، پیوند عمیق مردم افغان با فرهنگ ایرانـ ـه، نویسنده کتاب افغانه ولی توی کتاب رنگ و بوی ادب و فرهنگ ایران موج میزنه ...
و یک جمله تکراری اما قشنگ از کتاب :
"بهتر است ادم از حقیقت برنجد تا اینکه با دروغ آرامش پیدا کند ..."
  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۶

تو همانی که می اندیشی - جیمز آلن



کتاب از نشر قطره است و ترجمه گیتی خوشدل و ظاهرا معروف. در قطع کوچک و حدود 60 صفحه...
ابتدای کتاب میخوانیم که :

* ذهن، قدرت برتری است که شکل می بخشد و می‌سازد، و آدمی ذهن است، و همواره ابزار اندیشه به دست، آنچه را اراده می‌کند شکل می بخشد، و هزاران شادمانی به بار می‌آورد، و هزاران اندوه. در خفا می‌اندیشد، و عیان می‌گردد: پیرامونش عینک اوست.

و بعدتر مخوانیم :

*هر بذر اندیشه که در ذهن کاشته یا اجازه داده شود که در آن بیفتد و ریشه بگیرد، همجنس خود را تولید می‌کند - و دیر یا زود - به صورت عمل شکوفا می‌شود و ثمره اش را به سیمای اوضاع و شرایط به بار می‌آورد. اندیشه‌های نیک میوه‌هایی نیکو و اندیشه‌های پلید میوه‌هایی پلید به بار می‌آورند.


مطالب کتاب در هفت بخش طبقه بندی شده، اثر اندیشه بر اوضاع و شرایط، اثر اندیشه بر سلامت و تن، اندیشه و قصد، اثر عامل اندیشه در توفیق، رویاها و آرمان‌ها، و آرامش. و به نظر من، نه به عنوان یک منتقد و کارشناس بلکه به عنوان یک خواننده، می‌توانست همه مطالب کتاب را در دو صفحه خلاصه کند (تخفیف دادم وگرنه میگفتم در همین دو بندی که اوردم)... البته اگر از حق نگذرم قصدش را داشته که مطالب دیگری مانند شرافت و برکت و ثروت معنوی و غیره را هم توضیح دهد اما انصافا برای من یکی که موفق نبود ( همین الان که در حال نوشتن این مطلب هستم، به صورت ناباورانه ای چندین و چند بار کتاب را ورق میزنم تا شاید بتوانم با آن ارتباط برقرا کنم اما نمی شود که نمی شود ...) . گفتن یک موضوع واحد در سبک‌های مختلف و بسط دادنش در حد چندصد جمله برای من بسیار خسته‌کننده بود و در اواسط کتاب عطایش را به لقایش بخشیدم ... لااقل از آن سبک روانشناسی‌های دوست‌داشتنی من نبود ...
  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۶

به آفتاب سلام! که باز می شود آهسته بر دریچه صبح...*


1- دیروز با دوست جانم رفتیم نمایشگاه. هم خیلی خوش گذشت هم کلی کتابای دوست داشتنی خریدیم :) فکر کنم با احتساب هدیه هایی که این ماه گرفتم، پونزده تا کتاب جدید برای خوندن دارم :) :) :)


 2- این چند روزه در ادامه تلاش برای آشتی با سینمای ایران سه تا فیلم ایرانی دیدم. "مرگ ماهی" ، "لانتوری" و "دختر" ... مرگ ماهی رو اصلا دوس نداشتم، لانتوری رو هم ... اما حرف "دختر" رو از ته دل حس کردم. این موضوع درد خیلی از دخترای نسل منه... به نظرم خیلی خوبه که پدرا یا پدرای آینده این فیلم رو ببینن ....

3- ﻣﻦ ﻫﻨوز

ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ...
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ
ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ.

(ناظم حکمت)


4- عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند

    وین همه منصب از آن حور پریوش دارم

(جناب حافظ )


*عنوان برگرفته از شعری از عمران صلاحی

  • •✿ آرورا ✿•
  • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۹۶

خلق الانسان ضعیفا

امروز با دوست جانم رفتیم دکتر. برای دومین بار یه اتفاق کذایی رو توی عمرم تجریه کردم ... اولین بار وقتی بود که مامانم به خاطر فشار بالا خون دماغ میشدن. همیشه داداشم مراقب بود تا وقتی که خونش بند میومد. یه بار که داداشم نبود من کنارشون بودم و کارایی که لازم بود انجام دادم ولی خودم فشارم افتاد و سرگیجه گرفتم. خیلی خودمو کنترل کردم تا حال مامان بهتر شد بعد ولو شدم رو زمین :)) امروز هم که با دوست جانم رفتیم دکتر، من مثلا باید مراقب دوست جان می بودم که حالش بد نشه بعد خودم داشتم میمیردم از سرگیجه. تنها امیدم این بود که دوست جان متوجه نشده باشه (که احتمالا ذیل این پست اعلام میکنه متوجه شده یا نه :)) ) فقط تا لحظه خارج شدن از اتاق دکتر خودمو کنترل کردم و سریع نشستم روی صندلی که غش نکنم :)) بعد هی غر میزنم که خدایا چرا من اون موقع تو باغ نبودم و نرفتم رشته پزشکی... خدایا شکرت من به همین ریاضی بازی های خودمون راضی ام
  • •✿ آرورا ✿•
  • چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۶

ربنا تقبل منا ...

لذت گرفتن کادوی روز معلم به صورت کاملا غافلگیر کننده :)





ذوق مرگ شدم :)

  • •✿ آرورا ✿•
  • چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۶
کانال تلگرام : https://t.me/Parishaanii
لینک برای بلاگفا : goo.gl/WmjS2m
موضوعات