۲۱ مطلب با موضوع «تمرین» ثبت شده است

آدم آورد در این ...

پِلَنر گوشی را باز کرده ام و مناسبت ها را نگاه میکنم. میرسم به 30 مِی... نمیدانم چرا از اینکه نوشته فلانی  تولدت مبارک ، غصه ام میگیرد... اشک هایم بی اختیار سرازیر می شوند... نمیدانم چرا... شاید از اینکه تولدم اتفاق تلخی بود. شاید تولد همه ی ما اتفاق تلخی باشد. تالاپ ما را انداخته اند توی دنیا، گفته اند وسط "کَبَد"*ها دست و پا بزن و جیکت درنیاید. قوی باش... آنقدر قوی که غرق نشوی. بعد یک روز می آییم و دستت را میگیریم و میبریمت. میبریمت از این "دیر خراب آباد"به شرطی که غرق نشده باشی... به شرطی که میان "حَمَإٍ مَسْنُونٍ"** مرواریدت را پیدا کرده باشی. امان از این دست و پا زدن در میان رنج ها وقتی تو را از یاد برده باشیم ...

*هر‌ آینه‌ ‌به‌ تحقیق‌ ‌ما آفریدیم‌ انسان‌ ‌را‌، فِی‌ کَبَدٍ: ‌در‌ سختی‌ و رنج‌ (سوره بلد آیه 4)

** وهمانا ما انسان را از گِلى خشک، از گِلى سیاه متغیر و بو گرفته، آفریدیم (آیه 26 سوره حجر)
  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۲۱ مرداد ۹۶

چه خوش بی مهربونی از دو سر بی

- لذت بخش تر از بودن با کسی که دوسش داری میدونی چیه؟

+ چیه؟ 

- اینکه بدونی اونی که دوسش داری ، دوست داره. تحت هرررر شرایطی. بی ادا. بی نگرانی . بی دلهره. میدونی که همیشه دوست داره... زندگی کردن توی فراق این ادم لذت بخش تر از زندگی کردن کنار کسیه که میترسی هرلحظه دیگه دوست نداشته باشه...


*چه خوش بی مهربونی از دو سر بی 

  که یک سر مهربونی دردسر بی ...

#باباطاهر

  • •✿ آرورا ✿•
  • سه شنبه ۱۳ تیر ۹۶

ما را که "تو" منظوری...

میدانی، خیلیـ ها  یک عالمه معیار ردیف میـ کنند که وقتی خواستی شریک زندگی ات را انتخاب کنی، حواست به اینـ ها باشد، من اما این معیارها را قبول ندارم، به نظر من طرف مقابل باید "تو" باشد تا بشود دوستش داشت...




*بسته ام در خم گیسوی امید دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم
#حافظِ _ جان


  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۱۲ تیر ۹۶

اگر برای ابد هوای دیدن تو نیفتد از سر من چه کنم ....

من آسمان واژه هایم را برای تو به آتش کشیده ام تا از خاکسترش، سیمرغی سر برآورد و برای تو ناله فراق سر دهد ... وگرنه مرا و واژه های مرا، یارای گفتن از نبودنت نیست... بعد از تو چه مانده از من، جز سایه ای که در غوغای نبودنت، از پوچیِ "بودن " ها، بی صدا عبور می کند ... بعد از تو چه مانده از من جز شبحی غرق در بیقراری، که بعد از خداحافظی ات از هر سلامی گریزان است ... می بینی که آدم ها چه می خواهند از من ؟ خنده های پوشالی، حرف های تکراری...  خنده های بعد از تو مگر چیزی ست جز نمکی بر زخم لب هایی به هم دوخته شده... حرف های بعد از تو مگر چیزی ست جز بر هم زدن سکوتی که صدای خاطره های تو را فریاد می زند ... آه از دلی که بعد تو بند بند وجودم را زخمه می زند تا نوای دلتنگی اش را به گوش فلک برساند ...




  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۲۱ بهمن ۹۵

سلام بر عشق...

یکی دو ساعتی از تاریک شدن هوا گذشته بود. وسط بلوار کشاورز راه می رفتیم و مثل اکثر اوقات من می شنیدم و او می گفت... در مسیر صحبت هایش راجع به جبر و اختیار، رسید به اینجا که مثلا یک سری دعاها هست که میخوانند تا مهرشان به دل کسی که دوستش دارند بیفتد. میگفت این دعا کردن برای به دست آوردن کسی هم جزء گزینه هایی ست که خدا از جبر سر راه ما قرار داده و ما به اختیار یکی از این گزینه های جبری را انتخاب می کنیم. داشت از غمِ دوست داشتن و به دست نیاوردن کسی می گفت... مشغول گفتن این حرف ها بود که از کنار پسری رد شدیم که در آن سرمای کلافه کننده روی نیمکتی وسط بلوار لم داده بود و با لبخندی که کل صورتش را پوشانده بود و امواجی که تا شعاع چند متری اش را پر کرده بود از حس خوب، سرگرم پیام دادن بود... یادم می آید این لبخند و این امواج را فقط یک بار دیگر دیده بودم و حس کرده بودم. یکی دوسال قبل که در راه آهن مشهد نشسته بودم، در تمام دو سه ساعتی که من کلافه از تاخیر قطار  به در و دیوار زل زده بودم، آقایی کنار محل شارژ موبایل، آویزان به سیم شارژر، ایستاده بود و تمام مدت همین لبخند روی لبش بود و امواج مثبتش را کاملا میشد در تمام فضا حس کرد... با گفتن "نظرت چیه" مرا از افکارم بیرون کشید و من فقط یک جمله احتمالا بی ربط تحویلش دادم : "آدم هایی که طعم عشق واقعی را می چشند، خیلی خوشبختند. حتی آن هایی که به عشقشان نمی رسند..."
  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۱۶ بهمن ۹۵

خواب رویای فراموشی هاست


توصیه نویسنده : این متن صرفا جهت اهداف تمرینی نوشته شده است و فاقد هرگونه نکته جالب توجهی است. وقت گرانبهایتان را تلف نکنید :)


  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۱۱ بهمن ۹۵

گفتند که او عاشق گیسوی کمند است ... موهای من از عصر همان روز بلند است

ادامه دادن بعضی چیزها آنقدر سخت است که بهتر است از همان اول دمش را قیچی کنی برود پی کارش. مثلا اگر بروی از دخترکی که، هر روز قیچی دستش می گیرد و با دقت توی موهایش دنبال موخوره میگردد، و با وسواس دقیقا تا جایی که مو خوره هست ،و نه حتی یک میلیمتر بیشتر، را کوتاه میکند، که مبادا موهایش بدحالت شوند یا بیمار، بپرسی که خب چرا موهایت را کوتاه نمیکنی، اگر بخواهد با تو صادق باشد و اگر تو محرم دلش باشی، باید بگوید آخر او موی بلند دوست دارد، بعد تو هرچقدر هم که سنگ صبور خوبی باشی، لااقل ته ته دلت، با خودت می گویی دخترجان او که دیگر بر نمی گردد... نه از چشم هایش نگاه عاشقانه ای عاید این موها می شود نه از دستانش نوازشی... و توضیح فلسفه کار دخترک برای تو آنقدر سخت است که بهتر است از اول با یک لبخند نمکی به تو بگوید: اخه موهامو خیلی دوس دارم عزیزم !!!
یا مثلا وقتی از او می پرسی تعریفش از عشق چیست خیلی بهتر است که بگوید : من به عشق اعتقادی ندارم، تا اینکه بحث برسد به جایی که بپرسی : راستی تا حالا عاشق شدی؟




  • •✿ آرورا ✿•
  • سه شنبه ۵ بهمن ۹۵

تو را دوست دارم ...

به نظر من دوست داشتن زیباترین اتفاق زندگی هر انسانی ست. در هر زمینه ای با "دوست داشتن" می توان دنیا را زیباتر کرد. کسی که یک انسان، یک شهید، یک شهر، یک امامزاده، یک خیابان، یک کتاب، یک شاعر، یک درس, یک علم و ... را دوست دارد، می تواند برای خودش دلخوشی بخرد. می تواند وقت هایی که مستاصل می شود به چیزی یا کسی پناه ببرد.

و البته گمان میکنم همه کسانی که دوست داشتن را تجربه کرده اند، به لحظاتی رسیده اند که در نهایت استیصال و درماندگی و عجز و تنهایی، آن "مورد دوست داشتن واقع شده ها" آن ها را رها کرده اند. و اینگونه می پندارم که بعضی وقت ها هیچ کدام از این چیزها و آدم ها به کارشان نمی آیند و گره ای از کارشان باز نمی کنند.


و من همیشه، سرگردانی میان دوست داشتن و نداشتن بوده ام، کسی که هیچوقت نفهمیده می تواند این "گاهی بود" و "گاهی نبود"ها را پناهگاه خود قرار دهد؟ می تواند به "بود" کسی یا چیزی تکیه کند؟ بعضی وقت ها حسرت خورده ام که چرا مثلا به خیابانی دل نبسته ام تا گاهی با قدم زدن در آن آرام بگیرم ... یا مثلا کاش عروسکی را دوست داشتم و بعضی وقت ها با تمام احساس در آغوشش می کشیدم ...


شاید در کلیشه ای ترین حالت، شنیده باشیم که باید به هستی مطلق و کسی که همیشه هست و خواهد بود تکیه کرد و لاغیر...


کاش کسی می گفت مهرش را از کجا باید خرید و زیر کدام پنجره باید نشست و آواز عاشقی سر داد ... بدون دوست داشتن که نمی شود تکیه کرد. می شود؟


  • •✿ آرورا ✿•
  • سه شنبه ۲۸ دی ۹۵

صفحه اول

یادمه از بچگیام، از همون اولا که تازه نوشتن رو یاد گرفته بودم، روی صفحه اولا یه حساسیت خاص داشتم، فکر کنم همه همینطور باشن، معمولا صفحه اول دفترا از همه صفحه های بعدش خوش خط تره، با حوصله بیشتری نوشته میشه ... نوشتن این مطلب منو یاد دفتر صدبرگایی که داشتم انداخت، وای که چه لذتی داشت باز کردن جلد دفتر و مواجه شدن با اون سفیدی محض... یه عالمه جا برای نوشتن ...

یاد اولین دفترای سیمی ... یادمه که با داداشم رفته بودیم برای سوم دبیرستانم لوازم التحریر بخریم، تا اون موقع هیچوقت دفتر سیمی نداشتم، داداشم مجبورم کرد دو تا دفتر سیمی بگیرم، میگفت نذار حسرت چیزی تو دلت بمونه ... کاش همه حسرتا به همین سادگی از بین میرفتن... یکی از اون دفترا رو گذاشتم واسه حسابان، یکی رو برای فیزیک ... همون سال، برای تولدم یه دفتر خیلی خوشگل سیمی هدیه گرفتم ، فکر کنم از حدیث... توی اون دفتر جزوه گسسته رو نوشتم.... یه دفتر سیمی دیگه هم هدیه گرفتم که هنوز سفیده، یه دفتر بزرگ، با جلد نارنجی...همون سالی که پیش دانشگاهی بودم و کنکور داشتم ... داداشم اون دفترو برام گرفته بود، همون موقعی که میومد تهران و من از تنهایی دق میکردم ... اولش یه برگه چسبونده بود که توش نوشته بود : "مقصد کشتی ات در دستان توست، مراقب باش ناخدا ". هنوزم دارم دل دل میکنم بالاخره چه نوشته ای لیاقت داره صفحه های اون دفتر پر از امید رو پر کنه ... دفتری که برای یه دختر هفده ساله، مثل دستی بود که موقع غرق شدن توی دریای تنهاییاش، سمتش دراز شده بود ...


نمیدونم چرا اولین نوشته این وبلاگ به این سمت رفت، مشکل بداهه نویسی همینه، یهو ذهنت میره به یه سمتی که انتظارشو نداری...

  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵

تو میتونی بری و پر بگیری

طوری قدم برمی داشت انگار که کوهی روی دوشش سنگینی می کرد

نزدیک تر که می شد، خستگی ای که انگار روی شادابیِ نوجوانی اش خط انداخته بود، بیشتر به چشم می آمد

به صندلی کناری ام که رسید کیسه بزرگی را روی زمین پرت کرد و خودش را روی صندلی انداخت... با اوضاع و احوالی که داشت انتظار داشتم مثلا سرش را به دیوار تکیه بدهد، چشم هایش را ببندد تا شاید کمی آرام شود... اما برخلاف تصورم از توی کیفش برس مویی برداشت و آبشار موهایش را از زیر روسری بیرون کشید و با بی حوصلگی شروع کرد به شانه زدن موهایش...

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۵
کانال تلگرام : https://t.me/Parishaanii
لینک برای بلاگفا : goo.gl/WmjS2m
موضوعات