۵۳ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

یه روز خوب

چه روز خوبی بود این 16 فروردین 96... دوستای خوب، ارائه بدون استرس، خانواده خوب، استادِ دفاع کننده از دانشجو!!، داورای با شخصیت (هرچند داور داخلی خیلی سوال کرد اما اون وقتی که استادم بهش تیکه انداخت که "دکتر عید بیکار بودیا " حسابی دلم خنک شد :)) ) ... خدایا شکرت به خاطر روزی که انقد خندیدم که عضلات صورتم درد گرفته بود :)


* تقریبا نود درصد لذت دفاع توی گل هاییه که برات میارن و خانواده و دوستای خوبی که برق شادی رو از شادی خودت تو چشاشون می بینی، و نه درصدش توی این که استادت پشتتو خالی نکنه و یک درصد برای نمره کامل گرفتن ...


** چه خوبه اون لحظه ای که مسئول آموزش صدات میکنه توی سالن دفاع و میگه خانوم ... شما فارغ التحصیل کارشناسی ارشد شدید و از داورا نمره صد گرفتید. انگار تمام خستگی پایان نامه اون لحظه از تنم پر کشید


*** سال نوِ همه دوستانم با تاخیر مبارک

  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۹۶

منِ این روزها ...

منِ سردرگم، گاهی خیلی آشفته گاهی خیلی خوشحال، منِ پس فردا مدافع، منِ قلم‌یخ زده، منِ پست‌ها را پیش‌نویس‌کننده، من ـی که دوباره غریب شده ام ... شاید هم غریب ـتر

منِ چــهارده فــروردین هــزار و سیصـد و نــود و شش، کمتر از 48 ساعت مانده تا دفاع کارشناسی ارشد ...


* و البته من ـی با 36 ستاره روشن این بالا که ذوق خواندنشان را دارم اما دست و دلم به هیچ کاری نمی رود ... حتی ساختن اسلایدهای دفاعم...

نه اینکه نا امید یا خسته یا پر استرس باشم ... نه ... فقط نمی فهمم کجا ایستاده ام ....



  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۱۴ فروردين ۹۶

خدایا دقیقا داری با زندگی من چیکارمیکنی

واقعا به وضعیتی رسیدم که باید بگم خدایا دقیقا داری با زندگی من چیکار میکنی بگو منم در جریان باشم :))

بعد از اون همه فشاری که استاد اورد که باید قبل از عید دفاع کنی و مجبورم کرد کنکور دکترا رو بیخیال شم، دقیقا دو روز بعد از آزمون دکترا، دفاعم رو انداخت بعد از عید ... حس میکنم یه اتفاقایی داره میفته که من نمیتونم آنالیزشون کنم. به هرحال خدایا دمت گرم ... ما که راضی ایم ...

  • •✿ آرورا ✿•
  • يكشنبه ۸ اسفند ۹۵

تو همیشه هستی

می پرسد خواهر کوچیکه الان چه رنگی هستی؟ میگویم خاکستری..می گوید این موزیک را گوش کن، چشم هایت را ببندبرو توی یک جنگل، ساعت هفت صبح، با تلالو خورشید از بین درخت ها ، و یک چشمه زلال، چشمانم را می بندم، توی جنگل راه می روم، نور کم رمق خورشید جنگل را روشن کرده، من می دوم و فریاد میزنم، فریادهایی نامفهوم، تو هم آنجایی، دستت را می گیرم و میگویم بدو باید برویم سمت قله ی آن کوهی که پشت این درخت هاست ... پاهایم را توی آب چشمه می گذارم، نوازش جریان آب را روی پاهایم حس میکنم، آهویی را آن جا می بینم، دنبالش می دوم، فرار می کند، روی زمین دراز می کشم، به آسمان خیره می شوم که از لابلای درخت ها پیداست... به خودم که می آیم می بینم صورتم خیس شده از اشک...




می پرسد حالا چه رنگی هستی؟ میگویم بی رنگ ...
می گوید با یک قایق تنها برو توی اقیانوس پارو بزن، با این اهنگ...



دریای آبیِ آبی، با یک خورشید قشنگ، و ابرهای سفید بالای سرت، تماشا کن و پارو بزن و بعد برس به هرچه که دوست داری...
پارو میزنم وسط اقیانوس، دور و برم تا چشم می بیند آبیِ دریاست، کمی که جلوتر می روم یک جزیره پیدایش می شود، قایقم را در ساحلش می گذارم و می روم توی جزیره، قدم میزنم، می دوم، می رقصم، می چرخم، می چرخم ، می چرخم، پرواز میکنم، می روم توی ابرها... محو می شوم از روی زمین...
می پرسد حالا چه رنگی هستی؟ می گویم سفید ....


دانلود  + +

  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۲ اسفند ۹۵

خود نویس !

یه روزی اگه خواستید پایان نامه بنویسید این اهنگ رو گوش کنید همزمان، خودش می نویسه اصن!

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۲ اسفند ۹۵

دو دستگی ...

بهش میگم از یه شرکت مهندسی مشاور زنگ زدن چند تا سوال پرسیدن و گفتن که هرچند ما نیروی با سابقه کار میخوایم ولی با توجه به رزومه تون، بعد از بررسی های بیشتر و کامل شدن رزومه ها شاید با شما تماس بگیریم برای مصاحبه حضوری. میگه فقط اینجا رو اگه رفتی مصاحبه لااقل چادر معمولی سرت کن، میگم مگه چادرم غیر معمولیه؟ میگه آره دیگه از این چادرای مامانا سرت کن، نه چادر عربی. چادر عربی دیگه اصل جنسه. الان تو شرکتای بزرگ تهران خانوما دیگه حجاب ندارن، کارفرما خیلی نمی پسنده توی شرکتش دو دستگی ایجاد بشه، راحت بهت بگم : ممکنه به خاطر چادری بودنت ردت کنه ...


آهی از عمق جان میکشم ...نه به خاطر اینکه از این حرفش میترسم یا نگران میشم، چون سال هاست که با محدودیت هایی که جامعه به خاطر چادرم برای من ساخته دارم مبارزه میکنم ، بلکه به خاطر اینکه قرار نبود اینجوری بشه وضعمون ...



*شاید چادر شرط لازم برای حجاب کامل نباشه، اما علاقه منه، دوست عزیزی که نعره آزادی بیان سر میدی و خودت بقیه رو به خاطرعقایدشون متهم میکنی، فرض کن چادرِ از نظر تو اشتباهِ من، آزادی بیان منه ، لااقل تو هم به من احترام بذار، من نه مشنگم، نه پشت کوهی، نه عقب مونده، نه متحجر، هرچند که این لیبل هایی که از شما به ما میچسبه افتخار ماست و ذره ای اهمیت نداره واسه ما، ولی فقط کمی ژست های روشنفکری که می گیری رو رعایت کن ...

  • •✿ آرورا ✿•
  • يكشنبه ۱ اسفند ۹۵

دوستِ خوب ...

همه آدما یه وقتایی کم میارن، یه وقتایی دلشون میخواد الکی قهر کنن، الکی دعوا کنن، بقیه رو چپ چپ نگا کنن، حرف نزنن، بد قلقی کنن،... هر کسی اینجور مواقع دلش میخواد یه مدلی باهاش برخورد بشه، یکی دلش میخواد بیان ازش بپرسن چی شده تا کلی حرف بزنه و دلش سبک بشه ، یکی دلش میخواد باهاش حرف بزنن از در و دیوار تا آروم شه، یکی دلش میخواد باهاش بری بیرون قدم بزنی سرحال بشه، دوستِ خوب واسه همین روزاست... دوست خوب، دوستِ این روزای منه که همه بدقلقی های منو تحمل میکنه، میخنده، سکوت میکنه، بهم تیکه نمیندازه، شاید ته دلش ازم ناراحت میشه ولی به روم نمیاره ... دوستِ خوب، بزرگترین ثروتِ این روزای منه ...



*پیشنهاد : عادتای دوستاتون رو بشناسید، بعضی وقتا گیر دادن به کسی برای حرف کشیدن ازش، پیله کردن بهش برای همدردی کردن، و  دلسوزی های بدون شناخت، فقط میره رو مخش...  بعضی وقتا فقط همین یه مورد دوستتون رو ازتون فراری میکنه ... اگه میخواید کمک حال کسی باشید، طبق نیاز اون طرف باهاش رفتار کنید نه طبق اخلاق و عادت خودتون...


  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۲۸ بهمن ۹۵

Break

* کهف الشهدا را تا این حد هیجان انگیز ندیده بودم. کاملا سفیدپوش و با جاده ای پر از برف هایی که هیچ جای پایی رویشان نبود. به قدری هیجان زده شده بودم که دلم میخواست زمان همانجا متوقف شود ... کهف الشهدایی پر از سکوت و پر از مه ...


** تئاتر غبار را در تالار وحدت دیدیم ... نمایش آیینی و روایتی متفاوت از ماجرای "کوچه و در "... بعد از اجرا اگر اشتباه نکنم کارگردان تئاتر پدر و مادر شهید علی تبار -یکی از شهدای پلاسکو- را روی سن دعوت کرد و از آنان قدردانی کردند. دمشان گرم و دلشان آباد... یک نکته ای هم اینجا برایم جالب بود. از کی تا حالا ما ایرانی ها برای شادی روح کسی دست میزنیم ؟!


*** تا بحال با راننده تاکسی های خانم هم صحبت نشده بودم. آن هم از نوع "نق نزننده"شان. راجع به خلاقیت هایش در بازاریابی و واسطه گری در مسائل حمل و نقل و کانال تلگرامی که برای رونق دادن به کارش زده بود و ... حرف زد. چقدر خوشحال و راضی بود... این همه اختلاف بین آدمهایی که حتی خطی که در آن رانندگی می کنند هم یکی ست، برایم عجیب بود. یک جمله ای هم گفت که به سختی خودم را کنترل کردم که نخندم یا عکس العمل خاصی نشان ندهم از این تعبیرش. میگفت "من با همه مدل آدمی کار میکنم، با همه اقشار، مخصوصا خانوم ها، حالا چه خانوم های خوشتیپ، چه خانوم های مذهبی " !!


****امروز یتیم خانه ایران در دانشگاه اکران شد ... بعد از تئاتر سنگین دیشب، واقعا گنجایش این حجم از تاثر را نداشتم. چقدر سخت بودن دیدن این لحظه ها...برای روشن شدن بخش خاصی از حافظه تاریخی و وجدان، دیدنش لازم است. لااقل من که تابحال از این زاویه به موقعیت کنونی وطنم نگاه نکرده بودم.


***** برنامه ریزی ام به عنوان یک شخص در آستانه دفاع واقعا تکان دهنده است!!!! دیروز صبح کهف الشهدا، عصر تئاتر، امروز هم که یتیم خانه ایران... فاعتبروا یا اولی الابصار...


بعدا نوشت : دیروز بعد از چند سال به یاد عشق دوران نوجوانی ، دربی را نصفه و نیمه دیدم :) مرسی از استقلال که این بار را برد تا "بعد از چند سال"م شیرین باشد ...

  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۲۵ بهمن ۹۵

توی همون قاب بمون لطفا ...

جشنی در دانشگاه برپا کرده بودن به بهانه دهه فجر و انقلاب، که در واقع مراسمی بود برای بررسی موضوع ازدواج و سخنرانی آقای ایکس سخنران بسیار معروف و تریبون آزاد در مورد همین موضوع. جشن از ساعت یک و نیم تا پنج برنامه ریزی شده بود، و قرار بود این آقای ایکس ساعت سه و ربع سخنرانی شون رو شروع کنند، جمع بندی کنند و بعد از اون به سوالات دانشجویان در تریبون آزاد جواب بدن.
  • •✿ آرورا ✿•
  • سه شنبه ۱۹ بهمن ۹۵

سلام بر عشق...

یکی دو ساعتی از تاریک شدن هوا گذشته بود. وسط بلوار کشاورز راه می رفتیم و مثل اکثر اوقات من می شنیدم و او می گفت... در مسیر صحبت هایش راجع به جبر و اختیار، رسید به اینجا که مثلا یک سری دعاها هست که میخوانند تا مهرشان به دل کسی که دوستش دارند بیفتد. میگفت این دعا کردن برای به دست آوردن کسی هم جزء گزینه هایی ست که خدا از جبر سر راه ما قرار داده و ما به اختیار یکی از این گزینه های جبری را انتخاب می کنیم. داشت از غمِ دوست داشتن و به دست نیاوردن کسی می گفت... مشغول گفتن این حرف ها بود که از کنار پسری رد شدیم که در آن سرمای کلافه کننده روی نیمکتی وسط بلوار لم داده بود و با لبخندی که کل صورتش را پوشانده بود و امواجی که تا شعاع چند متری اش را پر کرده بود از حس خوب، سرگرم پیام دادن بود... یادم می آید این لبخند و این امواج را فقط یک بار دیگر دیده بودم و حس کرده بودم. یکی دوسال قبل که در راه آهن مشهد نشسته بودم، در تمام دو سه ساعتی که من کلافه از تاخیر قطار  به در و دیوار زل زده بودم، آقایی کنار محل شارژ موبایل، آویزان به سیم شارژر، ایستاده بود و تمام مدت همین لبخند روی لبش بود و امواج مثبتش را کاملا میشد در تمام فضا حس کرد... با گفتن "نظرت چیه" مرا از افکارم بیرون کشید و من فقط یک جمله احتمالا بی ربط تحویلش دادم : "آدم هایی که طعم عشق واقعی را می چشند، خیلی خوشبختند. حتی آن هایی که به عشقشان نمی رسند..."
  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۱۶ بهمن ۹۵
کانال تلگرام : https://t.me/Parishaanii
لینک برای بلاگفا : goo.gl/WmjS2m
موضوعات