۵۳ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

تمرکز






همیشه موقع درس خوندن باید اطرافم سکوت محض باشه، حتی یه موسیقی ملایم و بیکلام هم تمرکزمو کاملا به هم میریزه... الان در حدی آشفته ام و ذهنم به هم ریخته ست که دارم بلند بلند با آهنگ میخونم تا بتونم یه خط ترجمه کنم ...





  • •✿ آرورا ✿•
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵

مادرجان بهار لبخند بزنید لطفا :)

جولیک که پست چالش مادرجان بهاری اش را گذاشته بود، من خیلی غمگین شدم از اینکه آنقدر دورم از مامان  که نمیتوانم برای خوشحالی اش کاری کنم، تنها سیگنال هایی که از من به مامی ارسال می شود، شنیدن صدای خسته و بی حوصله ام از درگیری با انواع مشغله ها و تنهایی از پس مشکلات برآمدن هاست،  البته خیلی سعی میکنم بپوشانمشان اما مامی آنقدر باهوش هست که به راحتی می فهمد... هی پاپی میشود که "چی شده چرا غصه داره صدات"، و من هی حاشا میکنم و آخرش شروع میکنم به حرف زدن، بعضی وقت ها که اوضاع از دستم در میرود با بغض، بعد آخر سر همیشه می گویم : "ببخش که با حرفام ناراحتت کردم" مامی هم میگوید : " منو ناراحت نکنی کیو میخوای ناراحت کنی دختر ...". من دختر خوبی برای مامی نبوده ام. آن وقت ها که نوجوان بودم همه همّ و غم زندگی ام " داداش"م بود ... با او درددل میکردم، با او خرید میرفتم، با او تفریح و سینما و دور دور میرفتم... راستش را اگر بخواهم بگویم، وقتی که مامی تنها بود من تنهاترش کردم، اما وقتی من، با ازدواج داداش تنها شدم، مامان دست هایش را باز کرد و مرا محکم بغل کرد تا تنهایی را حس نکنم... با من خرید می آمد، دلم که میگرفت همه غصه هایش را میریخت توی صندوقچه ای و درش را می بست و دست مرا میگرفت و با خودش میبرد آب هویج بستنی بخوریم ... هرچقدر من برای مامی دختر خوبی نبوده ام او همیشه مادر خوبی بوده ...
این ها را گفتم که برسم به اینکه خیلی فکر کردم که چطور میشود در این چالش -که جولیک با خوش سلیقگی و مهربانی تبدیلش کرده به بهانه ای برای خوشحال کردن مادرها- شرکت کنم، آن هم از این راه دور ... بعد فکر کردم خب چرا نمیروم مامی را ببینم، درس دارم که دارم، به درک... هفته قبل وسایلم را جمع کردم و رفتم... دوست داشتم برای مامی هدیه ای ببرم اما چون خیلی یهویی تصمیم گرفتم بروم فرصت نشد برای خریدن هدیه، توی راه هم، جایی که اتوبوس برای استراحت توقف کرد، چیزی که مناسب باشد برای مامی پیدا نکردم...
میدانم که دو سه روزی که آن جا بودم برای مامی خیلی زحمت شد، که انواع و اقسام غذاها و خوراکی هایی که میداند اینجا حوصله پختنشان را ندارم آماده کرد و استایل زندگی تنهایی مرا تحمل کرد، اما مطمئنم خوشحال بود، از اینکه جلوی چشمش بودم و نیازی نبود هر دقیقه دعا کند که حالم خوب باشد و نکند بلایی سرم بیاید و غذامیخورم یا نه و ...

اکثر لحظه هایی که مامان نگاهم میکرد و لبخند میزد و بعضی وقت ها احساسش را بروز میداد و مثلا میگفت "تو یک طرف بقیه دنیا یک طرف" حواسم بود که نقطه استارتِ انگیزه ام برای رفتن، جولیک بود ... حتما مادرجان بهار خوشحال است که جولیک را دارد ...
  • •✿ آرورا ✿•
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵

جان سخت...

امروز روز سختی بود. تیر خلاص به برنامه ها و آرزوهام زده شد. روزی که استادم تو چشمم نگا کرد کرد و گفت "من استاد راهنماتم پس هرکاری که دلم بخواد میکنم". تنها چیزی که دلمو آروم میکنه اینه که مثل یه ترسو گردن کج نکردم و بگم حق با شماست. منم خیلی چیزا رو بهش گفتم. همه حقایی که خورده بود... به جز یه مورد که نتونستم بگم ولی کاش تونسته بودم... اینکه نتونستم به یه آدم زورگو حالی کنم که یه هفته ای نمیشه پایان نامه نوشت، اینکه بهم گفت توام مثل بقیه ماست مالی کن بره، این که تهدید شدم به نمره 14، اینا اصلا مهم نیست ... اینکه نتونی در مقابل ظلم یه ظالم وایسی خیلی سخت تر از ایناست. اینکه تو موضع ضعف باشی و یه ظالم تو موضع قدرت ... این که دانشجو قربونی بازی قدرتشون میشه، بازی پول پرستی شون، ...



  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۲۵ دی ۹۵

مرا به خیر تو امید نیست ...

امروز 23 دی ماه 95 است. امروز من دانشجوی ترم آخر کارشناسی ارشد در کشوری هستم که کم کم به جایی رسیده که کسی برای مدرک کارشناسی ارشد تره هم خورد نمی کند. دانشجوی ترم آخر رشته ای که ترجیح دلم نبود اما انتخابش کردم تا روزی مهندس به درد بخوری بشوم برای مملکت نفت خیزم ... دانشجوی ترم آخر در دانشگاهی که ترجیح دلم نبود اما انتخابش کردم تا شاید گره ای از گره های بخشی از صنعت کشورم باز کنم و بعدها خیلی ها به این خیالم و این تصمیمم خندیدند... من دانشجوی در آستانه دفاعی هستم که مثل تاجری که یک عمر اندوخته اش را در انباری آتش زده اند ته دلش غصه ای نشسته... مهندسی در آستانه وارد شدن به بازار کار که تازه فهمیده وضع انصاف آدم ها خراب تر از آن است که بشود امید به پیشرفت کشور با این اوضاع داشت ... تازه فهمیده هر کسی که بخواهد واقعا کار کند به ریشش می خندند. تازه فهمیده که "ساکت باش و عبور کن تا لهت نکنند" جمله ای ست که این روزها مد شده ... کسی بیاید صدایش را به من قرض بدهد تا بلندتر فریاد بزنم " دنیا بازیچه ای بیش نیست مردم...، به خدا پول هایی که به ناحق میخورید جز حسرت، چیزی به شما ارزانی نمی کند ..."

 

+ گاهی می شود اندوه ته نشین شده در دل را با لبخند کسی شست ... دلت همیشه شاد حریر بانو ...

 

 

+وای که چه نعمتی ست داشتن کسی که به او بگویی حالم خوش نیست، برایش حرف بزنی، بعد این موزیک را برایت بفرستد، بگوید چشم هایت را ببند و گریه کن ...

 

 

+ موقت نوشت : بشتابید ... کتاب های رضا امیرخانی با 50% تخفیف در فیدیبو ... :)  

 

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵

صفحه اول

یادمه از بچگیام، از همون اولا که تازه نوشتن رو یاد گرفته بودم، روی صفحه اولا یه حساسیت خاص داشتم، فکر کنم همه همینطور باشن، معمولا صفحه اول دفترا از همه صفحه های بعدش خوش خط تره، با حوصله بیشتری نوشته میشه ... نوشتن این مطلب منو یاد دفتر صدبرگایی که داشتم انداخت، وای که چه لذتی داشت باز کردن جلد دفتر و مواجه شدن با اون سفیدی محض... یه عالمه جا برای نوشتن ...

یاد اولین دفترای سیمی ... یادمه که با داداشم رفته بودیم برای سوم دبیرستانم لوازم التحریر بخریم، تا اون موقع هیچوقت دفتر سیمی نداشتم، داداشم مجبورم کرد دو تا دفتر سیمی بگیرم، میگفت نذار حسرت چیزی تو دلت بمونه ... کاش همه حسرتا به همین سادگی از بین میرفتن... یکی از اون دفترا رو گذاشتم واسه حسابان، یکی رو برای فیزیک ... همون سال، برای تولدم یه دفتر خیلی خوشگل سیمی هدیه گرفتم ، فکر کنم از حدیث... توی اون دفتر جزوه گسسته رو نوشتم.... یه دفتر سیمی دیگه هم هدیه گرفتم که هنوز سفیده، یه دفتر بزرگ، با جلد نارنجی...همون سالی که پیش دانشگاهی بودم و کنکور داشتم ... داداشم اون دفترو برام گرفته بود، همون موقعی که میومد تهران و من از تنهایی دق میکردم ... اولش یه برگه چسبونده بود که توش نوشته بود : "مقصد کشتی ات در دستان توست، مراقب باش ناخدا ". هنوزم دارم دل دل میکنم بالاخره چه نوشته ای لیاقت داره صفحه های اون دفتر پر از امید رو پر کنه ... دفتری که برای یه دختر هفده ساله، مثل دستی بود که موقع غرق شدن توی دریای تنهاییاش، سمتش دراز شده بود ...


نمیدونم چرا اولین نوشته این وبلاگ به این سمت رفت، مشکل بداهه نویسی همینه، یهو ذهنت میره به یه سمتی که انتظارشو نداری...

  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵

تو میتونی بری و پر بگیری

طوری قدم برمی داشت انگار که کوهی روی دوشش سنگینی می کرد

نزدیک تر که می شد، خستگی ای که انگار روی شادابیِ نوجوانی اش خط انداخته بود، بیشتر به چشم می آمد

به صندلی کناری ام که رسید کیسه بزرگی را روی زمین پرت کرد و خودش را روی صندلی انداخت... با اوضاع و احوالی که داشت انتظار داشتم مثلا سرش را به دیوار تکیه بدهد، چشم هایش را ببندد تا شاید کمی آرام شود... اما برخلاف تصورم از توی کیفش برس مویی برداشت و آبشار موهایش را از زیر روسری بیرون کشید و با بی حوصلگی شروع کرد به شانه زدن موهایش...

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۵

خداحافظی

به نظر من خداحافظی ها، به حسب قوانین احتمال، 3*3 حالتند... سه حالت بی تفاوتی، غم و رنج برای هر کدام از طرفین وداع!

در بهترین حالت، هیچ طرفی، از وداع پیش آمده ککش هم نمیگزد و نخود نخود هرکه رود خانه خود... در حالت تراژیـکــ ترش اما، دو طرف بار غم وداع را توی دو تا کوله می ریزند و فیفتی فیفتی روی دوششان می گیرند و می روند و آمیخته با غم وداع دلـ خوشند به داشتن کسی که درد شانه های زخمی شان را می فهمد...

در اسفناک ترین حالت، یکی همه بار غم را روی دوشش می گیرد و می رود، می رود چون جایی برای ماندن ندارد، و دیگری سرخوش از خلاصی یا نهایتا دست به یقه با عذاب وجدانِ بیرون انداختن کسی، مشغول سلامی دیگر است....

 

به نظر من مسافران دسته آخر قوی ترین آدم های روی زمینند اگر به دوش کشیدن این بار را شرافتمندانه طاقت بیاورند!

 

 

 

+ کاش بودی و مرا دوباره شهادتین می آموختی ... میخواهم مسلمان شوم ...

اللّهُمَّ إنّا نَشْکو إلَیْک فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُک عَلَیْهِ وَآلِهِ، وَغَیْبَةَ وَلِیِّنا، وَکثْرَةَ عَدُوِّنا، وَقِلَّةَ عَدَدِنا، وَشِدّةَ الْفِتَنِ بِنا، وَتَظاهُرَ الزَّمانِ عَلَیْنا...

 

ما به درگاه تو شکوه می کنیم فقدان پیامبرمان و غیبت ولیّ و سرپرستمان و افتادن فتنه ها در میانمان و همداستانی دشمنان علیه ما و کمی افرادمان را...

 

پیشنهاد خواندن:

از شام بلا شهید آوردند ...

 

پیشنهاد شنیدن :

عشقت منو دیوونه کرد ...

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۵

آرزوهام

آرزوهای بچگیم رو خیلی خوب یادمه ...چهار-پنج ساله بودم که شنیدم پارک ارم یه قسمت "ماشین بازی" داره که مخصوص بچه های زیر نه ساله... همش خدا خدا میکردم که نه ساله م نشه تا بالاخره مامان بابا رو راضی کنم بریم پارک ارم... چقدر آرزوی بزرگی بود "ماشین بازی" واسه بچگی های من ...

یکی دیگه از آرزوهام این بود که سوار یه اسب بشم. یه اسب سفید که همیشه توی رویاهام دستاشو بالا میبرد و شیهه میکشید و بهم زل میزد ...

 

به آرزوهام رسیدم، ولی خیلی دیر... وقتی که نه سالگی رو با حسرت "ماشین بازی" گذرونده بودم و اونقدر بزرگ شده بودم که چشای اسب توی رویاهام دیگه برق نمیزد...

هر آرزویی یه تاریخ انقضا داره که اگه تا اون موقع برآورده نشه برای همیشه میمیره... برای همیشه...

وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که همه آدم بزرگا توی دلشون یه قبرستون دارن پر از آرزوهای مرده ... آرزوهایی که شاید یه روزی برآورده شن اما دیگه هیچوقت از اون قبرا بیرون نمیان و از سنگینی دل آدما کم نمیکنن...

 

 

She wanted to play a piano

But her hands couldn’t reach the keys,

When her hands finally could reach the keys

Her foot couldn’t reach the floor,

When her hands finally could reach the keys

And her foot could reach the floor

She didn’t want to play that ol’ piano anymore!

 

Shel Silverstein

 

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • سه شنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۵

من یک متعهد هستم (سکانس سوم)

احضار شده ام ! این بار نه با پای خودم میروم که حقم را بگیرم نه روبرویم خانوم شین نشسته...
این بار روبرویم "حاج اقا" نشسته است با همان اخم حاج اقاهای حراست ها و کمیته انضباطی ها و منکرات های مشهور توی فیلم ها!  اقایی علی الظاهر مهربان تر کنارش زل زده به من، توی چشم هایش انگار امیخته ای از ترحم و اضطراب جاخوش کرده. حاج اقا مشغول پر کردن یک صفحه از دفتری حدودا دویست برگ است که حدس میزنم هر برگش نامه اعمال کسی باشد...

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • سه شنبه ۲۴ فروردين ۹۵

من یک متعهد هستم (سکانس دوم)

سال ها از آن ماجرا می گذرد و من دیگر هرگز روی اینکه کسی بیاید و حقم را بگیرد حساب نکردم... چند سالی طول کشید تا زبانم باز شد و گلایه اش را پیش کشیدم. هر چند برای خوب شدن زخم دلم افاقه نکرد و هنوز که هنوز است توی همه دعواها، فقط روی تیم دو نفره مان حساب میکنم، من و "او" ... "او"یی که اهل پاپس کشیدن نیست...

بعد از آن ماجرا رویمان کم نشد و باز هم نامه می نوشتیم برای هم، با این فرق که فاطمه زیر همه نامه هایش می نوشت " خانوم شین من فاطمه ام" ...

 

 

این داستان ادامه دارد

  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۲۳ فروردين ۹۵
کانال تلگرام : https://t.me/Parishaanii
لینک برای بلاگفا : goo.gl/WmjS2m
موضوعات