Lucy



 فیلم لوسی، یکی از فیلمایی بود که قویا توصیه شده بود ببینم. داستان دختری که به صورت ناخواسته وارد تجارت مواد میشه. و از یه جایی به بعد فیلم وارد فاز علمی- تخیلی میشه. تا اواسط فیلم حسابی جذبش شده بودم اما از یه جایی به بعد حس کردم واقعا فیلم اون ایده هایی که تو ذهنم پخش و پلا کرده رو نمیتونه جمع کنه. نا خودآگاه تو ذهنم یه مقایسه با ماتریکس اتفاق افتاد که چقدر روی  ایده و دیالوگ ها کار شده و همه چی نسبت به فیلم لوسی پخته تر بود. شخصیت اصلی فیلم معلوم نیست که بالاخره میخواد به آدما خدمت کنه و با انتقال علم به بشریت کمک کنه یا میخواد برای نمایش اکشن فیلم ملت رو با ماشین زیر بگیره.

صحنه های اکشن فیلم هم در حد فیلم های خوب هالیوود حرفه ای و طبیعی به نظر نمیرسیدن. یه سری بکش بکش های حتی میشه گفت بعضا خنده دار !! نظریه استفاده 10 درصدی انسان از قابلیت مغز توی این فیلم مطرح شده که پایه و اساس علمی نداره. از گوشه و کنار فیلم هم بوی داروینیسم به مشام میرسه ... به طور کلی اگه قرار باشه فیلمی تو فاز سفر در زمان و ذهن بی نهایت و ... پیشنهاد بدم قطعا اون فیلم "لوسی" نخواهد بود.


+ مطالبی که در مورد فیلم ها و کتاب ها در این وبلاگ نوشته میشه صرفا نظر شخصی نویسنده ست برای به یاد سپاری آن چه که دیده و خونده...


توضیح بعدا نوشت برای خودم (فیلم رو لو میده . نخونید ) : این دختره یه ماده شیمیایی وارد بدنش شد، که باعث میشد بتونه از درصد بالایی از ظرفیت مغزش استفاده کنه، و این درصد هی بالاتر میرفت... و با بالا رفتن این درصد کنترل این دختره روی جهان بیشتر میشد ....

+ لوسی در ویکی پدیا  (داستان فیلم رو لو داده )

+ لوسی در IMDb

+ نقد فیلم لوسی


  • •✿ آرورا ✿•
  • يكشنبه ۳ بهمن ۹۵

سبحان الله ...

 به نظرم اگر کسی اصلا نهج البلاغه نمیخونه، لااقل خطبه اول رو باید بخونه ... "باید"...


"سر آغاز دین، خداشناسى است، و کمال شناخت خدا، باور داشتن، او، و کمال باور داشتن خدا، شهادت به یگانگى اوست و کمال توحید (شهادت بر یگانگى خدا) اخلاص، و کمال اخلاص، خدا را از صفات مخلوقات جدا کردن است، زیرا هر صفتى نشان مى دهد که غیر از موصوف، و هر موصوفى گواهى مى دهد که غیر از صفت است، پس کسى که خدا را با صفت مخلوقات تعریف کند او را به چیزى نزدیک کرده،  و با نزدیک کردن خدا به چیزى، دو خدا مطرح شده و با طرح شدن دو خدا، اجزایى براى او تصوّر نموده و با تصّور اجزا براى خدا، او را نشناخته است. و کسى که خدا را نشناسد به سوى او اشاره مى کند و هر کس به سوى خدا اشاره کند، او را محدود کرده، به شمارش آورده."


"خلقت را آغاز کرد، و موجودات را بیافرید، بدون نیاز به فکر و اندیشه اى، یا استفاده از تجربه اى، بى آن که حرکتى ایجاد کند، و یا تصمیمى مضطرب در او راه داشته باشد. براى پدید آمدن موجودات، وقت مناسبى قرار داد، و موجودات گوناگون را هماهنگ کرد، و در هر کدام، غریزه خاصّ خودش را قرار داد، و غرائز را همراه آنان گردانید. خدا پیش از آن که موجودات را بیافریند، از تمام جزئیّات و جوانب آنها آگاهى داشت، و حدود و پایان آنها را مى دانست..."


  • •✿ آرورا ✿•
  • يكشنبه ۳ بهمن ۹۵

آخرین گودو

در این روزهای پر از مشغله، میروم سروقت کتاب های دوست جان و فکر میکنم کدام را برای خواندن انتخاب کنم. با ملاحظه اوضاع می روم سراغ یک کتاب کم ارتفاع و کم ضخامت به اسم "آخرین گودو"، که مجموعه ای از سه نمایشنامه نوشته ی "ماتئی ویسنی یک" است.

سه نمایشنامه در این کتاب نوشته شده است به نام های "آخرین گودو"، "صدایی از پس روشنایی" و "زیزفونِ دوم از سمت چپ". که من اخری را بیشتر دوست داشتم ...

به طور کلی از آن دست کتاب هایی بود که بعد از خواندنش دو تا احتمال می توانستم بدهم: 1. نویسنده ما را سرکار گذاشته 2. من نفهمیده ام منظورش را و باید دوباره و شاید چند باره بخوانم ... البته معمولا من احتمال دوم را می پذیرم مگر اینکه بعدا خلافش ثابت شود...

از "آخرین گودو" بعضی دیالوگ هایش را خیلی دوست داشتم...

"گودو: کدام فلان فلان شده ای گفته من حق ندارم تو رو سین جیم کنم؟ صبر کن ببینم. من تنها کسی ام که حق داره از تو جواب بخواد. فکر کرده ای کی هستی؟ یه نگاه به شکسپر بنداز! شخصیت های نمایشش همه روی صحنه حاضر میشن. حتا اشباح. هرچی تو متن نمایشنامه اومده روی صحنه اجرا میشه. حالا تو فکر کرده ای تحمل اون همه سال واسه من آسون بوده؟ من چیکاره ی این نمایش بودم؟ آخه تا کجا میخوای منو این جوری بازی بدی؟(کم کم شروع می کند به هق هق گریه کردن) برای من یک دقیقه م کافی بود... حتا یک ثانیه م بس بود... که مثلا برم جلوی صحنه و اقلا یه "نه"ی خشک و خالی بگم. آخرشم با یه "نه" گفتن جلوی صحنه خیلی راحت برم بیرون. آسمون به زمین می اومد اگه منم رو صحنه ظاهر می شدم و یه "نه" می گفتم؟ از تو که چیزی کم نمی اومد، کم می اومد؟"


* به نظر می رسد برای فهم بهتر نمایشنامه اول (آخرین گودو) بهتر است که ابتدا کتاب "در انتظار گودو" خوانده شود. برای بررسی این احتمال من در انتظار گودو را میخوانم و نتیجه را اعلام میکنم :)

** با ترجمه این اثر که توسط آقایان کریمیان و ساکی انجام شده بود، نتوانستم به طور صد در صدی ارتباط برقرار کنم. اگر قصد خرید دارید ابتدا مطالعات میدانی راجع به مترجمان این اثر داشته باشید. لااقل "آخرین گودو" را میدانم که لیلی رشیدی هم ترجمه کرده است.
  • •✿ آرورا ✿•
  • جمعه ۱ بهمن ۹۵

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند...

دیروز صبح، طبق معمول تلگرام را باز کرده بودم که چند بیت شعر بخوانم تا روحم کمی جان بگیرد برای گذران روز ... یکهو  پاپ آپ های تلگرام گوشه ی صفحه ظاهر شدند و پنج شنبه ام را سیاه کردند : "وای . پلاسکو ریخت . شبکه خبرو ببین..." صفحه شبکه خبر را بازکردم،... و از دیروز دلم زیر آن آوارها مانده، هر لحظه صدای نفس هایی را می شنوم که آخرین تلاش کسی برای زنده ماندن در آتش و دودند ... صدای قهقهه آتش که مستانه پیش می رود و می سوزاند... من از دیروز دارم زیر آن آوارها می سوزم و صدای خرد شدن تک تک استخوان هایم را می شنوم... ای کاش از دل این تکنولوژی سیاه خبر خوشی بیرون بیاید... چیزی از سیاه نمای های سیاسی که راه افتاده است نمی فهمم. فقط دلم میخواد یک جمله به همه آن هایی که خودشان، ته ته دلشان می دانند که مقصر این مصیبتند بگویم: رویتان و روزگارتان سیاه تر از دودهایی که از تکه تکه های سوخته ی دلمان به آسمان رفت ...

حافظِ جان ! دلم فال میخواهد ... فالی که توی گوشم زمزمه کند : رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند ...
  • •✿ آرورا ✿•
  • جمعه ۱ بهمن ۹۵

آهوی منی...

چشم بادامی و شیرین و خوش و بانمکی

چینی و تازی و ایرانی و هندوی منی

گوش تا گوش به صحرا بخرام و نهراس

شیرها خاطرشان هست که آهوی منی



+یک فنجان شعر بعد از زهرنوشیِ امروز...

  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵

ای داد ...








  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵

هیس نخند...

بعضی ها توی دنیا خوشبختند. بعضی بدبخت. چند لحظه خوشبختی برای بدبخت ها وصله ناجور است... لباس گشادی ست که به تنشان زار می زند. وقتی بخندند بدبختی می آید توی گوششان می گوید : "آهای بدبخت ... تو را چه به خندیدن..."
  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵

تو را دوست دارم ...

به نظر من دوست داشتن زیباترین اتفاق زندگی هر انسانی ست. در هر زمینه ای با "دوست داشتن" می توان دنیا را زیباتر کرد. کسی که یک انسان، یک شهید، یک شهر، یک امامزاده، یک خیابان، یک کتاب، یک شاعر، یک درس, یک علم و ... را دوست دارد، می تواند برای خودش دلخوشی بخرد. می تواند وقت هایی که مستاصل می شود به چیزی یا کسی پناه ببرد.

و البته گمان میکنم همه کسانی که دوست داشتن را تجربه کرده اند، به لحظاتی رسیده اند که در نهایت استیصال و درماندگی و عجز و تنهایی، آن "مورد دوست داشتن واقع شده ها" آن ها را رها کرده اند. و اینگونه می پندارم که بعضی وقت ها هیچ کدام از این چیزها و آدم ها به کارشان نمی آیند و گره ای از کارشان باز نمی کنند.


و من همیشه، سرگردانی میان دوست داشتن و نداشتن بوده ام، کسی که هیچوقت نفهمیده می تواند این "گاهی بود" و "گاهی نبود"ها را پناهگاه خود قرار دهد؟ می تواند به "بود" کسی یا چیزی تکیه کند؟ بعضی وقت ها حسرت خورده ام که چرا مثلا به خیابانی دل نبسته ام تا گاهی با قدم زدن در آن آرام بگیرم ... یا مثلا کاش عروسکی را دوست داشتم و بعضی وقت ها با تمام احساس در آغوشش می کشیدم ...


شاید در کلیشه ای ترین حالت، شنیده باشیم که باید به هستی مطلق و کسی که همیشه هست و خواهد بود تکیه کرد و لاغیر...


کاش کسی می گفت مهرش را از کجا باید خرید و زیر کدام پنجره باید نشست و آواز عاشقی سر داد ... بدون دوست داشتن که نمی شود تکیه کرد. می شود؟


  • •✿ آرورا ✿•
  • سه شنبه ۲۸ دی ۹۵

تمرکز






همیشه موقع درس خوندن باید اطرافم سکوت محض باشه، حتی یه موسیقی ملایم و بیکلام هم تمرکزمو کاملا به هم میریزه... الان در حدی آشفته ام و ذهنم به هم ریخته ست که دارم بلند بلند با آهنگ میخونم تا بتونم یه خط ترجمه کنم ...





  • •✿ آرورا ✿•
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵

مادرجان بهار لبخند بزنید لطفا :)

جولیک که پست چالش مادرجان بهاری اش را گذاشته بود، من خیلی غمگین شدم از اینکه آنقدر دورم از مامان  که نمیتوانم برای خوشحالی اش کاری کنم، تنها سیگنال هایی که از من به مامی ارسال می شود، شنیدن صدای خسته و بی حوصله ام از درگیری با انواع مشغله ها و تنهایی از پس مشکلات برآمدن هاست،  البته خیلی سعی میکنم بپوشانمشان اما مامی آنقدر باهوش هست که به راحتی می فهمد... هی پاپی میشود که "چی شده چرا غصه داره صدات"، و من هی حاشا میکنم و آخرش شروع میکنم به حرف زدن، بعضی وقت ها که اوضاع از دستم در میرود با بغض، بعد آخر سر همیشه می گویم : "ببخش که با حرفام ناراحتت کردم" مامی هم میگوید : " منو ناراحت نکنی کیو میخوای ناراحت کنی دختر ...". من دختر خوبی برای مامی نبوده ام. آن وقت ها که نوجوان بودم همه همّ و غم زندگی ام " داداش"م بود ... با او درددل میکردم، با او خرید میرفتم، با او تفریح و سینما و دور دور میرفتم... راستش را اگر بخواهم بگویم، وقتی که مامی تنها بود من تنهاترش کردم، اما وقتی من، با ازدواج داداش تنها شدم، مامان دست هایش را باز کرد و مرا محکم بغل کرد تا تنهایی را حس نکنم... با من خرید می آمد، دلم که میگرفت همه غصه هایش را میریخت توی صندوقچه ای و درش را می بست و دست مرا میگرفت و با خودش میبرد آب هویج بستنی بخوریم ... هرچقدر من برای مامی دختر خوبی نبوده ام او همیشه مادر خوبی بوده ...
این ها را گفتم که برسم به اینکه خیلی فکر کردم که چطور میشود در این چالش -که جولیک با خوش سلیقگی و مهربانی تبدیلش کرده به بهانه ای برای خوشحال کردن مادرها- شرکت کنم، آن هم از این راه دور ... بعد فکر کردم خب چرا نمیروم مامی را ببینم، درس دارم که دارم، به درک... هفته قبل وسایلم را جمع کردم و رفتم... دوست داشتم برای مامی هدیه ای ببرم اما چون خیلی یهویی تصمیم گرفتم بروم فرصت نشد برای خریدن هدیه، توی راه هم، جایی که اتوبوس برای استراحت توقف کرد، چیزی که مناسب باشد برای مامی پیدا نکردم...
میدانم که دو سه روزی که آن جا بودم برای مامی خیلی زحمت شد، که انواع و اقسام غذاها و خوراکی هایی که میداند اینجا حوصله پختنشان را ندارم آماده کرد و استایل زندگی تنهایی مرا تحمل کرد، اما مطمئنم خوشحال بود، از اینکه جلوی چشمش بودم و نیازی نبود هر دقیقه دعا کند که حالم خوب باشد و نکند بلایی سرم بیاید و غذامیخورم یا نه و ...

اکثر لحظه هایی که مامان نگاهم میکرد و لبخند میزد و بعضی وقت ها احساسش را بروز میداد و مثلا میگفت "تو یک طرف بقیه دنیا یک طرف" حواسم بود که نقطه استارتِ انگیزه ام برای رفتن، جولیک بود ... حتما مادرجان بهار خوشحال است که جولیک را دارد ...
  • •✿ آرورا ✿•
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵
کانال تلگرام : https://t.me/Parishaanii
لینک برای بلاگفا : goo.gl/WmjS2m
موضوعات