ماه و گرفتگی و بودن ونبودنش از همان روزها برای ما بی رنگ شد که دور هم کلاسی خوش صدایمان جمع می شدیم، او چشم هایش را می بست و با سوزی که در صدایش داشت برایمان "ماه درمیاد که چی بشه" میخواند ... ما از همان سال ها یاد گرفتیم برای نبودن "تو" هر روز نماز آیات بخوانیم... ما به خسوف خو گرفته ایم ...