۵۳ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

من یک متعهد هستم (سکانس اول)

از اول دبیرستان شروع شد...مریم هم کلاسی و هم نیمکتی من بود و فاطمه و فرشته دو خواهرِ به ترتیب بزرگتر و کوچکترش، یادم نمی آید چه ماجرایی پیش آمد که فاطمه اولین نامه اش را برای من نوشت و من جواب دادم ... شاید مثل خیلی از روزهای نوجوانی کَل کَل روی استقلال و پرسپولیس بود و شایدتر جوادکاظمیان که بازیکن محبوب فاطمه بود! زمان گذشت و نامه نوشتن ها برایمان عادت شده بود و بعد از مدتی فرشته هم قاطی ماجرا شد. من هم که آن روزها قلمم با نوشتن "خاطرات استقلالی بودنم" جان گرفته بود، بدم نمی آمد که این داستان ادامه پیدا کند...

آن روز نحس ...صبح توی صف مراسم صبحگاه ایستاده بودیم که مریم ، نامه فاطمه را دستم داد و من همزمان با برنامه صبحگاه مشغول خواندنش بودم. حواسم به نامه بود و متوجه آمدن معاون مدرسه - خانوم شین -  به سمت خودم نشدم... نامه را از دستم کشید و قاطی کتابهایی که از بقیه گرفته بود - به جرم حواس پرتی از مراسم صبحگاه - با خودش برد...

بعد از تمام شدن صبحگاه رفتم توی دفتر مدرسه و گفتم : " لطفا اون برگه ای که گرفتید بهم پس بدید" .

توی مدرسه جلوی مدیر و معاون ها عزیز بودم و ابهتی داشتم برای خودم. آنقدر که بیخیال لباس فرم مدرسه و بدون ترس از خانوم کاف شلوار جین میپوشیدم و ناخون هایم را کوتاه نمیکردم و کلی کیف میکردم که جزء معدود استثناهای مدرسه ام!!! با مراعات همان رابطه و یک جوری که انگار میخواهد زیرسیبیلی ماجرا را رد کند گفت : " من چیزی نمیگم تو ول کن نیستی؟" دوزاری مبارک افتاد که نامه را خوانده و فکر کرده نامه عاشقانه است و ماجرای لیلی و مجنونی! با وجود حافظه ماهی گلی ام هیچوقت یادم نمی رود که آن روز چه آشوبی به پا کردم توی مدرسه. که باید نامه را پس بدهید... خانوم شین هم پایش را توی یک کفش کرده بود که اگر میخواهی پس بگیری اش باید والدینت بیایند!

بعد از عمری آسه رفتن و آسه تر آمدن، اولین بار بود که با کادر مدرسه مشکل پیدا کرده بودم. سخت بود برایم . خیلی سخت.... رفتم سراغ مامان که باید بیایی نامه را پس بگیری. اولین و اخرین بار توی عمرم بود که گیر افتاده بودم و دلم میخواست مامان بیاید و سرشان داد بزند و بگوید " غلط کردید که به دختر من گیر دادید"

مامان اما ... وقتی من سرکلاس بودم آمده بود و عذرخواهی کرده بود بابت بی نظمیِ پیش آمده و گفته بود که در جریان نامه نگاری من و فاطمه هست و بعد هم نامه را پاره کرده بود  و ریخته بود توی سطل زباله...  زخمش روی دلم تازه است هنوز...

 

این داستان ادامه دارد...

 

 

 

یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً*

ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد و نه تو را بشناسد از روی نعمت بخشی و مهرورزی

 

* بخشی از دعای مخصوص ماه رجب

  • •✿ آرورا ✿•
  • يكشنبه ۲۲ فروردين ۹۵

الف ، با...

وسایلم را جمع میکنم تا وقتی "ابجی" برگشت راه بیفتم. صبح باید میرفتم دانشگاه تا نتیجه آنالیزهای کوفتی را بعد از یک هفته بگیرم اما نمیشد "امیر" را تنها گذاشت...

میپرد جلویم 

- خاله دیشب خواب دیدم اومده بودم دانشگاتون

- خاله جون حیف که رات نمیدن وگرنه با خودم میبردمت

خیلی مصمم و جدی فکر میکند و میگوید:

- میدونی چیه خاله؟ من میتونم اون تفنگ بزرگه رو بیارم بزنیمشون. بعد میتونم بیام تو. فکر خوبیه. نه؟

- خاله جون بعد اخراجم میکنن خب

( کمی مکث میکند. نمیداند اخراج چیست. اما انگار از مدل گفتنم فهمیده چیز بدیست)

- خب پس نریم دانشگاه. بیا بریم شهر بازی

- اخه استادم منتظرمه خب

-  بگو اونم بیاد بریم شهربازی. تو راه میتونه مشقاتو بگه. منم میتونم کمک کنم

- چه کمکی خاله؟

- خب منم میتونم بهت الفبا یاد بدم. ببین بلدم: الف ، با ، هین ، فا،....

- خاله جون فکر نکنم وقت داشته باشه بیاد. اصلا بیا فوتبال بازی کنیمممم

- آخ جوووووون

بعد از یک ربع بازی میپرسد:

- چند چندیم خاله

- تو ده به سه جلویی

چار پنج تا گل دیگر میزند و بعد بالا پایین میپرد که " اخ جوووون پنج - شیش بردمت خالههههه"...

 می بوسمش و میگویم: " تو خیلی قوی ای، من هیچوقت نمی تونم برنده شم" مثل آن وقت ها که من "داداشی" را ده به صفر میبردم، ذوقی میکند و پشتک میزند. سرش میخورد به دیوار. بساط گریه را دارد ردیف میکند که نگاهی به دیوار می اندازم و میگویم "وای خاله دیوار ترک برداشت، هی بهت میگم تو قوی ای. ببین حالام زدی دیوارو شکوندی..."

بادی به غبغب می اندازد و میگوید : " اره ببین اینجاش شکست. باید مراقب باشم دیگه به دیوار نخورم"

صدای چرخیدن کلید توی در را می شنوم ... بایدخداحافظی کنم با دنیای قشنگش. با دنیایی که می شود نگهبان ها را کشت و استاد را شهربازی برد و دیوار را با سر خراب کرد...

به لطف حافظه ام، چیز زیادی از بچگی ها یادم نمی آید... اما حتما من هم آن وقت ها دنیای قشنگی داشته ام برای خودم...

 

  • •✿ آرورا ✿•
  • سه شنبه ۱۱ اسفند ۹۴

صداقت

وارد میدان انقلاب می شوم. آن قدر از دیدن اطراف بیزارم که تماشای تعقیب و گریز کفش هایم را ترجیح میدهم. با همان غصه همیشگی سرم را بالا می اورم و نگاهی به گوشه میدان می اندازم. مثل همیشه خانمی با ظاهری ساده و مرتب با سبد کوچکی جوراب، در ضلع شمال غرب میدان نشسته است. به راحتی می توانی بفهمی که چقدر آن گوشه نشستن برایش سخت است. همیشه ساکت است و به نقطه ای خیره می شود. از انجا که رد شوی هر قدم یک دست به سمتت دراز می شود تا آگهی های مربوط و نامربوط را قالبت کنند. صدای هر و کر بعضی هایشان را در جواب مرسی گفتنم می شنوم. مسیری که تا مترو مانده پر از دست فروش های دوره گرد است. تنها نقطه جذاب مسیر بستنی های رنگارنگ مغازه روبروی ایستگاه مترو است. مثل همیشه آن قدر غرق فکرم که متوجه عبور از پله ها و راهروها و آمدن قطار و سوار شدنم نمی شوم. طبق عادت قطار را درست سوار شده ام. دخترکی با لباس های کهنه و نامرتب با دسته ای فال حافظ از شلوغی جمعیت می گذرد و کنارم می ایستد.

     - خاله فال نمیخوای؟

     - نه عزیزم ممنون

توی چشم هایم نگاه می کند، می خندد و می گوید :

     - ازت خوشم اومده دوس دارم همینجوری بهت یه فال بدم. چشاتو ببند و بردار.

فکر م می رود سمت دست های غیبی و تقدیر و جو زدگی از اینکه حتما حرف مهمی توی این فال هست. چشم هایم را می بندم و برمیدارم

فال را نخوانده کیفم را باز می کنم و یک هزار تومانی به دخترک می دهم. با اخم به من زل می زند و می گوید:

    - دو تومن میشه

    - خودت گفتی ازم خوشت اومده و همینجوری بردارم

    - اصن نمیخواد بدی بابا، هزار تومن که واسه من سود نداره

با نا امیدی از پیدا کردن صداقت - حتی در چشم های دخترک فال فروش - اسکناس دو هزار تومانی را سمتش می گیرم و فال را آرام توی کیفم می گذارم

  • •✿ آرورا ✿•
  • جمعه ۳۰ بهمن ۹۴
کانال تلگرام : https://t.me/Parishaanii
لینک برای بلاگفا : goo.gl/WmjS2m
موضوعات