۵۳ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

حق ، این واژه مظلوم ...

اپیزود اول : بعد از اینکه توی انتخابات رای من با غالب اطرافیانم متفاوت بود، زیاد نگاه های عاقل اندر سفیه رو متحمل شدم... برام مهم نیست که بقیه چطور به من نگاه میکنن. ولی برام مهمه که واقعا کار درستی کردم؟ لااقل مطمئنم که همه تلاشم رو کردم برای فهمیدن انتخاب درست ...

اپیزود دوم : امروز خواهر یکی از شهدای معروف و محبوب اومده بودن دانشگاهمون و حسابی رای مردم رو مورد لطف!! قرار دادند و بسیار ابراز ناراحتی کردن. این باعث شد که بیشتر فکر کنم به این که آیا کار درستی کردم؟

اپیزود سوم : فارغ از اینکه من به کی رای دادم برام خیلی جالبه که بعضیا چطور میتونن انقد قاطع اکثریت مردم رو بی دین بدونن؟! ( یواشکی نوشت: بابا کوتاه بیاید، شما خوبید ...)

اپیزود چهارم : چه خوبه که خانواده های شهدا از اسم و اعتبار اون شهید برای گروه خاصی هزینه نکنن. ما خانواده های شهدا در هر دو حزب داریم می بینیم و به هیچ وجه نباید فراموش کنیم که نظر خانواده شهید، مسلما نظر اون شهید نیست. و همینطور نباید فراموش کنیم که اگه اون شهید الان در قید حیات بودن هیچ تضمینی وجود نداشت که انتخاب درستی داشته باشن... دست برداریم از صفر و صدی نگاه کردن ها ...


  • •✿ آرورا ✿•
  • سه شنبه ۲ خرداد ۹۶

کاش کسی با آمدنش غافلگیرمان کند

مگر می شود "خرداد" پلک های سنگینش را باز کند و پرتو چشم هایش را روی دنیا بیاندازد و تو این حوالی نباشی؟ خرداد را بدون تو حتی نمی شود تصور کرد. تو باید باشی تا از همان ثانیه های اول خرداد، صدای قدم هایت توی گوش من بپیچد، آرام آرام قدم برداری و سنگین، درست مثل اینکه جنینی در آستانه گذار را با خود حمل می کنی... تو باید باشی تا لحظه لحظه نفس های پر از تقلای دخترکی را، آمیخته با نفس های تو حس کنم که بی تابانه برای رسیدن از آسانی به سختی انتظار می کشد... آه... کاش حال آن روزهای خودم را به خاطر می آوردم ...

  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۱ خرداد ۹۶

یادداشت (بادبادک‌باز 2)

بعضی نویسنده‌ها ساحرند، ساحرانی توانا که می‌توانند آنقدر زیبا و بی‌نقص بنویسند و وقایع و احساسات را طوری برایت ترسیم کنند که حتی اگر آن واقعه را از نزدیک دیده باشی به این اندازه نتوانی بفهمی اش... "خالد حسینی" بدون شک یکی از همین ساحران است ... بادبادک‌باز را که میخوانم انگار سال‌های سال در افغانستان زندگی کرده‌ام، زیر هجوم رنج و فقر و غم و نا امنی روزگار گذرانده‌ام و در کالبد تک تک شخصیت‌های داستان رسوخ کرده ام ...


"زمانی که داشتیم دور می‌شدیم، از آینه‌ی بغل ماشین دیدم که "زمان" در آستان در ایستاده است و گروهی از بچه‌ها اطرافش را گرفته‌بودند و به پایین لباسش چنگ انداخته بودند. دیدم که عینک شکسته‌اش را روی چشم گذاشت..."
  • •✿ آرورا ✿•
  • دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۶

یادداشت (بادبادک‌باز)

چندین بار قصد خریدن بادبادک‌باز خالد حسینی رو داشتم اما هردفعه به دلیلی نمیشد. آخرین بارش توی نمایشگاه کتاب بود که به خاطر خریدن کتابهای دیگه و تموم شدن بودجه!! از خیرش گذشتم. تا اینکه بالاخره بین کتابهای هم سوئیتی عزیزمون که با کوهی از کتاب از نمایشگاه برگشت، پیداش کردم و شروع کردم به خوندن. چند وقتی هست کتابی نخوندم که انقد احساساتم رو تحت تاثیر قرار بده. الان که این مطلب رو می نویسم خوندن کتاب رو به دلیل استرس زیاد متوقف کردم... دو پسربچه ( امیر و حسن) تا اینجای داستان رو ساختن، امیر تا اینجا شخصیت دوست داشتنی ای نداره، ترسو، بی عرضه، حسود، ... و حسن پسر بچه ای شجاع، باهوش، وفادار و بخشنده ست... حسن از قوم هزاره ست و امیر از قوم پشتو، حسن شیعه ست و امیر سنی، حسن نوکره و امیر ارباب...
نکته جالب توجه کتاب تا اینجا، پیوند عمیق مردم افغان با فرهنگ ایرانـ ـه، نویسنده کتاب افغانه ولی توی کتاب رنگ و بوی ادب و فرهنگ ایران موج میزنه ...
و یک جمله تکراری اما قشنگ از کتاب :
"بهتر است ادم از حقیقت برنجد تا اینکه با دروغ آرامش پیدا کند ..."
  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۶

به آفتاب سلام! که باز می شود آهسته بر دریچه صبح...*


1- دیروز با دوست جانم رفتیم نمایشگاه. هم خیلی خوش گذشت هم کلی کتابای دوست داشتنی خریدیم :) فکر کنم با احتساب هدیه هایی که این ماه گرفتم، پونزده تا کتاب جدید برای خوندن دارم :) :) :)


 2- این چند روزه در ادامه تلاش برای آشتی با سینمای ایران سه تا فیلم ایرانی دیدم. "مرگ ماهی" ، "لانتوری" و "دختر" ... مرگ ماهی رو اصلا دوس نداشتم، لانتوری رو هم ... اما حرف "دختر" رو از ته دل حس کردم. این موضوع درد خیلی از دخترای نسل منه... به نظرم خیلی خوبه که پدرا یا پدرای آینده این فیلم رو ببینن ....

3- ﻣﻦ ﻫﻨوز

ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ...
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ
ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ.

(ناظم حکمت)


4- عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند

    وین همه منصب از آن حور پریوش دارم

(جناب حافظ )


*عنوان برگرفته از شعری از عمران صلاحی

  • •✿ آرورا ✿•
  • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۹۶

خلق الانسان ضعیفا

امروز با دوست جانم رفتیم دکتر. برای دومین بار یه اتفاق کذایی رو توی عمرم تجریه کردم ... اولین بار وقتی بود که مامانم به خاطر فشار بالا خون دماغ میشدن. همیشه داداشم مراقب بود تا وقتی که خونش بند میومد. یه بار که داداشم نبود من کنارشون بودم و کارایی که لازم بود انجام دادم ولی خودم فشارم افتاد و سرگیجه گرفتم. خیلی خودمو کنترل کردم تا حال مامان بهتر شد بعد ولو شدم رو زمین :)) امروز هم که با دوست جانم رفتیم دکتر، من مثلا باید مراقب دوست جان می بودم که حالش بد نشه بعد خودم داشتم میمیردم از سرگیجه. تنها امیدم این بود که دوست جان متوجه نشده باشه (که احتمالا ذیل این پست اعلام میکنه متوجه شده یا نه :)) ) فقط تا لحظه خارج شدن از اتاق دکتر خودمو کنترل کردم و سریع نشستم روی صندلی که غش نکنم :)) بعد هی غر میزنم که خدایا چرا من اون موقع تو باغ نبودم و نرفتم رشته پزشکی... خدایا شکرت من به همین ریاضی بازی های خودمون راضی ام
  • •✿ آرورا ✿•
  • چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۶

ربنا تقبل منا ...

لذت گرفتن کادوی روز معلم به صورت کاملا غافلگیر کننده :)





ذوق مرگ شدم :)

  • •✿ آرورا ✿•
  • چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۶

آرام بگیر لطفا ...

زندگی بازی عجیبی ست. من که هنوز سر در نیاورده ام اینجا چه خبر است. روزهایی دارد که از خوشحالی در پوست خودت نمی گنجی. دلت میخواهد پرواز کنی... و روزهایی هم هست که حس میکنی هیچ دستاویزی نداری تا به آن چنگ بزنی و لااقل کمی، فقط کمی نای راه رفتن پیدا کنی برای ادامه مسیر... و من فکر میکنم هنر ادم ها و تفاوت آن ها توی این مدل دوم روزهاست که پیدا می شود... همان روزهایی که وقتی در سرمای نوازشگرِ صبح های بهار، آرام زیر پتو میخزی، و دلت میخواهد چشم هایت را ببندی و وقتی دوباره بازشان میکنی این روزها تمام شده باشند. همین روزهایی که دلت میخواهد قلبت را بیرون بکشی و بگذاری اش روی طاقچه ای ، کناری، جایی... و مثل یک ربات بجنگی و مبارزه کنی و این اشک ها هی نلغزد روی صورتت...
شاید هم اینطور نباشد، شاید هنر آدم ها در این باشد که این روزها برایشان هیچ تفاوتی نداشته باشد ...
راستی شما این روزهایتان را چطور سر می کنید ... ؟
  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۹ ارديبهشت ۹۶

هشیاری

معمولا وقتی بیدار میشم چند دقیقه ای طول میکشه تا به هشیاری کامل و مرحله به یاد اوردن دغدغه هام برسم. امروز اما چشمامو که باز کردم فکرکنم ده ثانیه هم طول نکشید که همه چی لود شد. درست مثل لحظه قبل از خواب... هیچ حس آسودگی و آرامش بعد از خوابی وجود نداشت... خدایا چرا این بنده ی تو انقدر عجول و ناشکره؟ باورکن همش سعی میکنم آدمش کنم ولی خیلی سخته. خودت کمکم کن تا از امتحانات سربلند بیرون بیام... خدایا عادتک الاحسان الی المسیئین... خدایا من گمانی به تغییر عادت تو ندارم. من امیدوارم به بهترین هایی که از فضل و مهربونی تو بهم میرسه... خدایا من همیشه معتقد بودم که شاه بخشنده، به اندازه انتظار و امید گدا بهش کرم میکنه. خدایا من گدای امیدوار آستان توام... 
  • •✿ آرورا ✿•
  • پنجشنبه ۷ ارديبهشت ۹۶

طعمِ شیرینِ آدم بودن

امروز از اون روزهاست که تا آخر عمر فراموشم نمیشه. از اون روزایی که در حد اشک تو چشم جمع شدن به آدم خوش میگذره ... امروز نویسنده محبوبم* رو دیدم و خوشحالم که برام محبوب‌تر شد. خوشحالم که نویسنده محبوبم از اون آدمایی نبود که وقتی روشون زوم میکنی کیفیتشون کم میشه. اومد و برامون توی یه جمع بیست - سی نفره کلی حرف زد. شاید بقیه نتونن حس منو بفهمن. ولی وقتی کسی برای خوب شدن حال سالیانه ش کتابی** رو هر سال و هرسال مرور میکنه، خیلی اتفاق لذت بخشیه که نویسنده ش رو ببینه و دو ساعت از حضورش، صمیمیتش، تواضعش و ادبش حظ ببره.
از سبک کتاب‌هاشون یه انتقاد کردم و انتظار داشتم که توضیح بدن و دلیل بیارن اما خیلی راحت گفتن این ضعف نویسنده ست. بعدش خودمون هرچی سعی کردیم توجیه کنیم این نکته رو، ایشون نپذیرفتن و گفتن این یه ضعفه و نمیشه با این چیزا توجیهش کرد. جالب بود که وقتی مجری برنامه به بچه‌ها سخت می‌گرفت برای زمان پرسش‌ها، ایشون به جای کلاس گذاشتن و دیرم میشه و این اداها، با این جمله که "بعد از جلسه هم هستم" خیال همه رو راحت کردن. بعد از جلسه موندن، با همه عکس گرفتن، همه کتابا رو با حوصله امضا کردن.... وای که امروز چقدر خوش گذشت:)


*رضا امیرخانی، نویسنده‌ی محبوب منه. اگه قرار باشه همه کتاب‌های دنیا رو از من بگیرن و فقط کارای یه نویسنده رو بهم بدن، قطعا اون نویسنده جناب امیرخانی خواهد بود.
** ارمیا رو تا حالا خیلی بار خوندم و اگه زنده باشم خیلی بارتر خواهم خوند...

**** یه معرفی کلی از آثار آقای امیرخانی بگم برای اون دسته از دوستانی که احتمالا ایشون رو نمیشناسن و با کاراشون آشنا نیستن. جناب امیرخانی دانش‌آموخته سازمان ملی استعدادهای درخشان(سمپاد) هستن، کارشناسی مکانیک دارن از دانشگاه صنعتی شریف و متولد 52 هستن. اولین کتابشون(ارمیا) رو هم رئیس سمپاد منتشر کرد و درواقع استارت کارهاشون زده شد. در مجموع یازده اثر ازشون منتشر شده. از این یازده اثر هشت تایی که خودم خوندم رو خیلی بهتون پیشنهاد میدم. خیلی ... بقیه رو نمیتونم نظری بدم. "ارمیا"، "بیوتن"، "منِ‌او" و "قیدار" رمان‌هایی هستن که از ایشون خوندم. "داستان سیستان" سفرنامه‌ی رهبر به سیستان هست که ایشون به عنوان نویسنده‌ی همراه، این سفرنامه رو نوشتن. "جانستان کابلستان" سفرنامه خودشون به افغانستانه که خوندنش میتونه نگرش فرد رو به طور کامل زیر و رو کنه و "نشت نشا" و "نفحات نفت" دو مقاله بلند یا به قول خودشون دو اخوینی هستند که از ایشون منتشر شده.
  • •✿ آرورا ✿•
  • شنبه ۲ ارديبهشت ۹۶
کانال تلگرام : https://t.me/Parishaanii
لینک برای بلاگفا : goo.gl/WmjS2m
موضوعات